یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت هشتم
( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )-8
موضوع این قسمت ::
(( جوان بدبخت را به نیمکت بسته... شلاقهای سیمی را به پشت و کفل او مینواختند ))
انتهای حیاط... یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده میشدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا... عرق سراسر بدنم را فرا گرفت...! صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریضخانه رانده میشد مرا متوجه آن قسمت کرد... کشانکشان او را به طرف بساط شیطانی پیش میآوردند... از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی... چنان سست و بیحال شده بودم که پلکهای چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاقهای سیمی را به پشت و کفل او مینواختند.
وقتی رئیس دایره اطلاعات شهربانی رشت که شخصا مرا تا اطاق رئیس زندان بدرقه میکرد به او گفت: «دیگر سری تکمیل شد»، دانستم که تنها نیستم! اطلاع به این مطلب بیشتر نگرانم نمود، زیرا حدس زدم باید موضوع قابل توجهی باشد که عدهای بازداشت و تحت تعقیب قرار گرفتهاند.
بیشتر بخوانیم ::
{( اولین شب زندان را به چنان صعوبت و دشواری سپری و به روز رسانیدم که شرحش اکنون به کلی برای من غیرمقدور است و چون مدتها بود که از شهر رشت دور و در قصبات دوردست زندگی مینمودم لذا نه شنیده و نه میتوانستم حدس بزنم که عده بازداشتشده از چه طبقه مردمی هستند و چطور من که نفر آخر این «سری» نامیده شده بودم، ندانسته و غایبانه «عضو افتخاری» آن شدهام!
طرز رفتار پاسبانهای محافظ زندان که بدون استثنا همه مرا میشناختند و در اثر شغل اداری گاه به گاه با من تماس داشتند در همان ساعات اولیه ورود به زندان مرا متوجه وخامت وضع من نمود و به خوبی استنباط کردم که آنها سخت از من گوشه میگیرند و همدیگر را از مواجهه با من برحذر میدارند!
در قیافه بعضی از آنها به قدری عصبانیت و بغض و کینه نسبت به خود مشاهده میکردم که به راستی میل داشتم دیوانهوار فریاد کشیده سبب این همه عداوت بیجهت را از آنها استعلام نمایم! لکن نگاه آنها به قدری تند و زننده و حقارتآمیز بود که قدرت تکلم را از من سلب میکرد.
البته بعدها فهمیدم که تلقین اولیای شهربانی رشت و دادن نسبتهای ناروا، حس بدبینی این اشخاص بیاطلاع را بر علیه من و دیگر متهمین سیاسی تحریک نموده بود!
باری با آنکه به من وعده داده بودند که در اولین ساعت روز بعد، به وضعیتم رسیدگی و تکلیفم را معین کنند، معهذا نه فردا و نه تا هشت روز بعد از شب کذایی، کسی به سراغم نیامد و رفتار پاسبانها هم روز به روز زنندهتر شده و کار به جایی رسید که حتی به سوالات عادی و جزئی من هم جوابی نمیدادند! در آن وقت آقای یاور شاپور مختاری (که گویا اکنون به درجه سرتیپی ارتقا یافتهاند) رئیس شهربانی رشت بود و با آنکه هر روز از مقابل اطاقم گذشته و به اطاق افسر نگهبان رفت و آمد میکرد و با من هم مختصر آشنایی داشت با این ترتیب هر وقت تقاضای یک دقیقه توقف و خواهش استماع اظهاراتم را میکردم به تندی پاسخ میداد: «کار شما با دایره اطلاعات است به رئیس آن دایره اظهارات خود را خود را بکنید.» رئیس دایره نامبرده را که مردی سفاک و بیرحم... بود همه گیلانیها میشناسند و چون سالهاست که مرده و من هم طبق مَثَل معروف «لگد به مرده زدن را خلاف جوانمردی میدانم» لذا از ذکر نام و فجایع او خودداری میکنم.
به رئیس شهربانی در جمله کوتاهی حالی کردم که رئیس اطلاعاتش اگر تا ظهر روز نهم حبسم مرا احضار نکند و جرمم را به من نگوید، با امتناع از خوردن غذا خود را تلف خواهم کرد!
اثر این گفته در قیافه رئیس شهربانی چنان عجیب و غیرمنتظره بود که واقعا موجب پریشانی و ناراحتی من شد. او که یک قدم به طرف پلهها برداشته بود، ناگهان بازایستاد، نگاهی سخت به سراپای من انداخته با تمسخر گفت: «بله..؟ مرا به نخوردن غذا تهدید میکنی؟» بعد به رئیس زندان خطاب کرده دستور داد: «در دفتر وقایع بنویس که این زندانی مرا به آخرین حربه کمونیستها تهدید نموده است. مراتب را به رئیس اطلاعات هم بگو..»!
(در اداره سیاسی شهربانی کل سرهنگ سیف رئیس وقت آن اداره همین جمله را که در زندان رشت شنیده بودم تکرار کرد و معلوم شد فقط کمونیستها در زندان «اعلام گرسنگی» میکنند) وقتی اطاق خلوت شد به گوشه سلول خود پناه برده و به آنچه که گذشته بود فکر کردم و چون در خلال اظهارات رئیس شهربانی رشت اشاره به اتهام من شده بود سخت ناراحت شدم. تا پاسی از شب گذشته با افکار خستهکننده دست به گریبان بودم که افسر کشیک آمده و دستور داد که برای خروج از زندان خود را آماده کنم!
چون به محوطه اداری شهربانی وارد شدیم، فقط دو اطاق از تمام ساختمان با لامپ ضعیفی روشن و بقیه غرق در تاریکی بود. از اطاق اولی که خالی بود گذشته داخل اطاق دوم شدیم!
آقای... رئیس دایره اطلاعات با لبخندی که ظاهرا ناشی از تاثر بود مرا استقبال و دستش را به سویم دراز کرد. عکسالعملی در قبال این تعارف مزورانه او ظاهر نکردم و مستقیما به طرف صندلی که کنار میزش بود رفته و نشستم. جزئیات صحبتهای آن شب من و این مرد متفرعن بیسواد و عامی را در نظر ندارم و فقط به یاد دارم که نزدیک نیمهشب از پشت میز برخاست و چون فهمیدم که قصد خروج دارد تکلیف نهایی خود را از او خواستار شدم، بدون آنکه به آن جوابی بدهد از جای کاغذی مقابل خود، حکم انتظار خدمتم را که از اداره متبوعه من صادر شده بود بیرون کشیده و در برابرم گذاشت!
گیج و خوابآلود، با نظر سطحی آن را خواندم. دلیل و علت انتظار خدمتم همان دلیل و علت مبتذل «مقتضیات اداری» بود! نمیدانستم با این حکم چه باید بکنم و نگاهی به آقای... نمودم.
قلم را در دوات فرو برده به دستم داد و گفت: «امشب فقط شما را خواستم که این حکم را رویت کنید انشاءالله دو سه روز دیگر که کارهایم تا حدی سبک شد باز شما را خواهم خواست»!
ذیل صفحه را امضا کردم و تعجبآور آنکه امضایی که زیر حکم مزبور کردم امضای دوران تحصیلی من بود که نمیدانم چگونه بعد از هشت سال که آن را ترک و امضای دیگری انتخاب نموده بودم به خاطرم رسید! با او از اطاق خارج شدم و در آخرین پله ساختمان به افسر نگهبان و یک پاسبان که در انتظار من بودند ملحق شدم. منتظر بودم که به طرف زندان رهنماییام کند لکن متعجبانه متوجه شدم مرا به دنبال آقای رئیس اطلاعات، به سوی حیاطخلوت مریضخانه میبرند!
وقتی از درب کوچک چوبی عبور و داخل حیاط مزبور شدیم، با نگرانی فراوان به اطراف خود نظری انداختم. قبلا از آنچه که در زیر یکی از تیرهای چراغ برق انتهای حیاط دیدم چیزی نفهمیدم. در آنجا یک نیمکت چوبی، چند رشته طناب در کنار یک دسته شلاق سیمی و سایه چند پاسبان و شبح سفیدپوشی که چیزهایی در دست داشت دیده میشدند! وقتی به نزدیکی این بساط «زجر و شکنجه» رسیدیم چنان نگران و متوحش بودم که با وجود برودت هوا (که تا ساعتی قبل برف میباریده و مقداری بر سطح زمین دیده میشد) معهذا عرق سراسر بدنم را فرا گرفته و چون شخصی که در جوار فر آشپزی قرار گرفته باشد، داغ و گرم بودم!
رئیس اطلاعات که تا آن وقت با شعف مشغول تماشای من بود به مدیر محبس گفت: «پس کو؟»
قبل از آنکه او جوابی بدهد صدای ناله و ضجه کسی که با فشار چند پاسبان به داخل حیاط مریضخانه رانده میشد مرا متوجه آن قسمت کرد...
او گویا با دیدن تخته و شلاق چگونگی را دانسته بود زیرا قدرت حرکت از او سلب شده و ناچار کشانکشان او را به طرف بساط شیطانی پیش میآوردند.
او جوانی بود بسیار لاغر و «مردنی» کت نازکی به تن داشت و از شدت ترس و سرما صدای دندانهایش شنیده میشد، سخت میگریست و استرحام مینمود.
از دیدن این صحنه عجیب و باورنکردنی که صحت آن را با شرافت خود تضمین میکنم، چنان سست و بیحال شده بودم که پلکهای چشمم به هم آمد و وقتی در اثر صدای اولین ضربه شلاق چشمانم را گشودم جوان بدبخت را به نیمکت بسته یافتم دو نفر پاسبان در طرفین او قرار گرفته و شلاقهای سیمی را به پشت و کفل او مینواختند.
او فریاد میکرد، استغاثه مینمود میگفت: «آقای رئیس تصدقت میروم، من که همه چیز را گفتهام به امیرالمومنین دیگر چیزی ندارم که بگویم، دیگر چه میخواهید بگویم، بفرمایید، به چشم میگویم، میگویم.» نمیدانم با چه حال و تا چه وقت من ناظر این صحنه وحشتناک، که نماینده درجه قساوت قلب یک فرد پست و خودسر بوده و یقین شما خوانندگان عزیز را هم متاثر کرده است، بودهام؟ وقتی مرا به سلول خود رجعت دادند خسته و کوفته، با افکاری سخت متشنج روی پتو (که تنها بستر خواب من بود) افتادم و از تمام حوادث چندساعته و گفت و شنود، بیش از همه صدای ضجه زندانی مضروب و نصایح مشفقانه (!) افسر کشیک در گوشم باقی مانده بود که در بین راه مریضخانه تا سلولم مرتب با دلسوزی ظاهری میگفت: «بله... بله آقا... باید حقیقت را اقرار کرد و الا ناچارند از آدم اینطور اقرار بگیرند...» )}
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاهم، سهشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۲۹، صص 6 و 7.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر