۱۴۰۰ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

گفتگو با دکتر انور خامه ای


 خاطرات انور خامه ‏ای از زندان قصر گفتگو و مصاحبه ؛

 این قسمت : ( مصاحبه با دکتر انورخامه ای) ؛ازاعضای زندانی گروه 53 نفر در دوران رضاشاه.



انور خامه‌ای تنها باقی مانده گروه 53 نفراست. گروهی که بخشی از مدت زندانی بودن خود را در زندان قصر گذرانده‌اند و حالا او از آن روزها خاطرات زیادی دارد. از سلول انفرادی فرخی یزدی تا آزادی و رفاه 53 نفر در جمع زندانیان سیاسی و غیر سیاسی «قصر». انور خامه‌ای در 96 سالگی، هنوز خاطرات سال‌های 1316 تا 1320 را با جزئیات به یاد دارد. اما بریده بریده و به سختی آنها را بیان می‌کند.



*ابتدا بگوئید شما چه زمانی بازداشت، و کی به زندان قصر منتقل شدید؟

 گروه 53 نفر که من عضو آن بودم ابتدا در زندان شهربانی تهران بودیم و بعدها به زندان قصر منتقل شدیم. دو سه نفر از 53 نفر مثل محمد شورشیان که در رأس جریان بود و رادمنش و شاید یک نفر دیگر، در اواخر سال 1315 دستگیر شده بودند و بقیه اعضا در فروردین و اردیبهشت 1316 دستگیر شدند. خود من هم جزء آخرین دستگیر شده‌ها بودم، در بیست و دوم اردیبهشت 1316 دستگیر شدم و همه به زندانی که در میدان توپخانه بود منتقل شدیم. بعد، از آنجا ما را به بخش پایینی زندان منتقل کردند که الان موزه شده و آن زمان متعلق به اداره سیاسی شهربانی بود.



*این زندان، چه شرایطی داشت؟

این زندان چهار کریدور بود و همه ما در سلول‌های انفرادی بودیم. آن جا در کریدور یک و دو که وضعیت بهتری داشت و تخت خواب هم داشت، سرویس‌های بهداشتی بیرون سلول‌ها بود و برای استفاده از آن باید در می‌زدیم و با مأمور می‌رفتیم. اما سرویس بهداشتی کریدور‌های سه و چهار داخل سلول‌ها بود. آن جا ما اجازه حرف زدن با همدیگر را نداشتیم، هر چند بالاخره گاهی اوقات مقداری پول به پاسبان‌ها می‌دادیم و آنها هم اجازه می‌دادند با هم حرف بزنیم و با هم رابطه داشتیم و حتی گاهی اوقات شعر هم می‌خواندیم. ما تقریباً حدود 10 سال در زندان پایین در این شرایط بودیم و بعد از مدت که در انفرادی بودیم، بازجویی‌ها تمام شد و پرونده‌های ما به دادگاه فرستاده شد و دادگاه ما برگزار شد. وقتی محکومیت ما صادر شد، باز هم در همان زندان پایین بودیم، اما دیگر در سلول‌ها باز بود و می‌توانستیم در کریدورها رفت و آمد کنیم و برای هواخوری بیرون برویم. از 1317 که دادگاه ما تمام شد تا سال 1320 که متفقین آمدند و اوضاع عوض شد، سه سال می‌شد. از این سه سال حدود یک سال یا کمی بیشتر یا کمتر، در همان بندهای پایینی بودیم و بقیه آن را به بندهای بالایی زندان قصر منتقل شدیم. 



 * شما قبلا در جایی، زندان قصر را با زندان‌های فرانسه مقایسه کرده بودید. تفاوت زندان قصر با زندان شهربانی چه بود؟

پیش از سطنت رضاشاه و اوایل سلطنت او، همه زندانیان در میدان توپخانه، جایی که بعداً شهربانی شد، نگه‌داری می‌شدند. آن جا دو زندان داشت یکی حیاط بزرگی داشت و همه زندانیان مثل دزد و قاتل و کسانی که از ایلات و عشایر دستگیر شده بودن در آن نگه‌داری می‌شدند. زندانیان مطبوعاتی و سیاسی هم در شهربانی که بعدها به اداره سیاسی تبدیل شد نگه‌داری می‌شدند. محل آن هم ضلع غربی میدان توپخانه بود و بعد از این که شهربانی را ساختند، آن جا شد اداره سیاسی و زیرش یک زندان بسیار بد و قدیمی از دوره قاجار بود که زندانیان سیاسی و مطبوعاتی را آن جا نگه می‌داشتند. کف آن کاملاً مرطوب بود و اصلاً جا نداشت و خیلی بد بود و کاملاً حبس تاریک بود. فرخی و دیگر زندانیان سیایس هم ابتدا آن جا بودند. بعد از آن که رضاشاه سلطنت رسید، دستور داد چند ساختمان ساختند. یکی عمارت اصلی شهربانی بود و یکی زندان جدیدی بود که ظاهراً با سبک فرانسوی‌ها ساخته شده بود. این زندان هم دو قسمت داشت، یکی حالت بند عمومی و دیگری زندان موقت بود که برای زندانیان سیاسی ساخته شده بود . ما از ابتدا در آن جا بودیم. یعنی ما ابتدا یک مدت در توپخانه بودیم، بعد هم در زندان پایین یعنی همین زندان شهربانی بودیم و بعد هم به زندان قصر منتقل شدیم. در زندان قصر هم تا قبل از محاکمه، در محدودیت بودیم و بعد از محاکمه دیگر در سلول‌ها آزاد بودیم.



 * در زندان قصر، شکنجه هم می‌شدید؟

در زندان قصر ما را شکنجه نمی‌کردند. فقط زمانی که ما در زندان اداره سیاسی، یعنی همان جایی که الان موزه شده، به عنوان متهم تحت بازجویی بودیم شکنجه می‌شدیم. خود من هم آن جا مفصل کتک خوردم، اما وقتی از زندان موقت به زندان قصر منتقل شدیم، کاملاً آزاد بودیم و حتی در دوره انفرادی هم دیگر در ماه‌های قبل از دادگاه کسی ما را اذیت نمی‌کرد. مگر این که در آنجا کسی تخلفی می‌کرد مثلاً دعوا می‌کرد، پرونده برایش درست می‌شد و به حبس تاریک موقت در همان زندان قصر منتقل می‌شد.



 *وضعیت خانواده زندانیان و ملاقاتی‌ها چطور بود؟

هیچ وقت خانواده‌ها را اذیت نمی‌کردند. ما در زندان پایین که تحت بازجویی بودیم، ملاقاتی نداشتیم، اما از وقتی به زندان قصر منتقل شدیم، چه زندانیان عادی و چه زندانیان سیاسی همه ملاقاتی داشتیم. روزهای دوشنبه اول هر ماه ما اجازه ملاقات داشتیم و هر کسی می‌توانست به ملاقات ما بیاید. اتاق ملاقات هم با یک دیوار که از توری‌های سیمی بود به دو بخش تقسیم شده بود. این طرف توری ما بودیم و از طرف دیگر ملاقات‌کننده. همه نوع حرف و سئوالی هم آزاد بود ولی معمولاً بیشتر از 20 دقیقه اگر طول می‌کشید تذکر می‌دادند که وقت تمام است. هر چند گاهی اوقات تا یک ساعت هم ملاقات‌ها طول کشید و کاری نداشتید. هر چیزی هم که از بیرون می‌آوردند، از غذا و شیرینی تا لباس و هر چیز دیگری ممنوعیتی نداشت.



* در زندان قصر چه کسانی زندانی بودند؟ وضعیت شما بین آن‌ها چه طور بود؟

آیا درگیری با اتفاق خاصی در آن جا رخ می‌داد؟ در قسمت پایین زندان قصر، یعنی کریدور یک تا چهار، فقط زندانیان سیاسی بودند و زندانیان عادی آن جا نبودند. اما در بند پنج و شش و هفت و هشت، زندانیان عادی هم بودند که وقتی به آن جا منتقل شدیم، چند مورد درگیری بین ما زندانیان عادی به وجود آمد. ما تقریباً نصف دوره حبس را در زندان پایین قصر یعنی همان کریدورهای یک تا چهار گذراندیم و بعدها ما را به فلکه منتقل کردند. در آنجا دیگر به جای انفرادی، همه ما در دو یا سه اتاق قرار گرفتیم. هشت الی ده نفر که رهبران اصلی 53 نفر بودند نظیر دکتر یزدی و رادمنش در یک اتاق بودند و در دو اتاق دیگر هم نزدیک به 20 تا 30 نفر با هم بودیم. مدتی هم این طوری با هم زندگی می‌کردیم. سال 1317 بود و تابستان هم هوا گرم بود و در همین دوره ما در اتاق‌های فلکه بودیم و بعضی وقت‌ها که هوا گرم بود. شبها لحاف و تشکمان را می‌آوردیم و همه در حیاط می‌خوابیدیم. بعد هم که به بندهای عمومی منتقل شدیم. در بندهای شش و هفت و هشت ماندیم و در آن جا زندانیان دیگر هم بودند، مانند سردار رشید کردستانی. اما در بندهای پایین مثلاً در بند 2 فرخی بود که جرمش سیاسی بود و چند نفر هم بودند که پرونده جاسوسی داشتند.



 *درگیری‌هایتان با دیگر زندانیان بر سر چه مسائلی بود؟

گاهی اوقات هم اداره زندان در درگیری تأثیر داشت. ما وقتی پایین بودیم زندانی غیر سیاسی بین ما نبود و ما هم اتفاق نیفتاد که با زندانیان سیاسی دیگر غیر از 53 نفر، درگیر شویم، اما بالا که رفتیم چون کریدورها عمومی بود و برخی از این زندانی‌ها با اداره زندان درارتباط بودند، گاهی اقات درگیری به وجود می‌آمد. یک بار شعبان زمانی از جمع 53 نفر، با یکی از غیرسیاسی‌ها درگیری شده بود و او را زده بود. البته اول آن زندانی غیر سیاسی توهین کرده بود و بعد زمانی او را زده بود. خلاصه آن زندانی شکایت کرد و زمانی را خواستند و برایش پرونده درست کردند و در حبس تاریک انداختندش.



*حبس تاریک، همان انفرادی بد یا شرایط دیگری داشت؟

چهار تا از اتاق‌های بند 2 را در زمان زندانی شدن تیمورتاش، جدا کرده بودند و بعدها این چهار اتاق را برای زندانیانی گذاشتند که در داخل زندان پرونده‌ای برای آنها درست می‌شد. برای مسائلی مانند دعوا کردن، از 24 ساعت تا یک هفته حبس تاریک به صورت انفرادی در همین اتاق صادر می‌شد. *شما هم در این سلول‌ها حبس شده بودید؟ من یک بار به همراه گرکانی با یک زندانی غیرسیاسی که جاسوسی می‌کرد درگیر شدیم و اداره زندان برای ما پرونده درست کرد و چند روز حبس تاریک برایمان نوشت. وقتی به آن جا منتقل شدیم کفش و کت ما را می‌گرفتند و کف آن جا هم فرش نداشت و سیمانی بود و خیلی سرد بود. ما شبها از سرما پشت به پشت هم تکیه می‌دادیم که بتوانیم بخوابیم.



*گفتید که شما به همراه اعضای 53 نفر، اوضاع خوبی در زندان داشتید، درباره فعالیت‌های خودتان در زندان توضیح دهید؟

گروه 53 نفر از ابتدا که در زندان پایین بودیم تا وقتی که به بالا آمدیم، با همه زندانیان فرق داشتیم. همیشه خانواده‌هایمان به ملاقات می‌آمدند و غذاهای خانگی برایمان می‌آوردند و اصلاً غذای زندان را نمی‌خوردیم. بالا که رفتیم این آزادی و رفاه بیشتر شد. هفته‌ای یک بار ملاقات داشتیم و از خوراک و پوشاک و لباس تا انواع کتاب‌ها را برایمان می‌آوردند . زندان پایین اگر در اتاقمان حتی یک کتاب شعر پیدا می‌کردند، جرم محسوب می‌شد و به حبس تاریک می‌رفتیم. اما در زندان قصر، آزادی کامل داشتیم. به قدری برای ما کتاب آورده بودند که مثلاً دکتر مرتضی یزدی کتاب‌های طبی آلمانی خود را تماماً در زندان مطالعه می‌کرد و از صبح تا غروب مشغول مطالعه بود و در طول زندان به لحاظ پزشکی ترقی کرد. چون ما اعضای 53 نفر هم هر وقت بیماری پیدا می‌کردیم، به پزشک زندان اعتماد نداشتیم و به دکتر یزدی و دکتر بهرامی و 4ـ 3 نفری که در جمع ما پزشک بودند، مراجعه می‌کردیم.



*برنامه روزانه زندانیان زندان قصر چه بود؟

در بند عمومی شب‌ها ساعت 10 یک بوق می‌زدند و همه در‌های کریدورها بسته می‌شد و در داخل کریدورها هم همه افراد را به اتاق خودشان برمی گرداندند و در سلول‌ها را هم می‌بستند. صبح که می‌شد کریدور و سلول‌ها را باز می‌کردند و دیگر رفت و آمد آزاد بود. ما بیشتر کریدور 2 بودیم و بین این کریدور با یک کریدور دیگر، حیاط بود و ما آزاد بودیم. این کار همیشگی ما بود تا عصر که باید به کریدور برمی گشتیم. ساعت 10 هم که دوباره در اتاق‌ها بسته می‌شد.



*برخورد نگهبانان و زندانبان‌ها با زندانیان چه طور بود؟

برخورد نگهبانان، گاهی اوقات بد بود، اما ما هم آنها را اذیت می‌کردیم. چون زندان را متعلق به دشمن خود می‌دانستیم و از طرفی دستمان هم به رئیس زندان و مقامات نمی‌رسید، تلافی‌اش را سر زندانبان‌ها در می‌آوردیم. حتی گاهی اوقات زندانیان غیرسیاسی هم بی‌جهت با مأموران زندان درگیر می‌شدند. یکی از این زندانیان غیر سیاسی یک جوان قوی هیکل تبریزی بود که چون خیلی قلدر بود، بی‌خود بهانه می‌گرفت و با پاسبان‌ها درگیر می‌شد و آنها را کتک می‌زد. بعد هم برایش پرونده درست می‌کردند و می‌بردند به همان انفرادی که گفتم. حتی یک بار هم حکمی دادند که خیلی به ندرت اتفاق می‌افتاد و این زندانی را در همان انفرادی خواباندند و شلاق زدند. اما برای زندانیان سیاسی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و کسی را شلاق نزدند.



*از دیگر زندانیان زندان قصر، کسی رابه یاد دارید؟

دو نفر بودند که در همان انفرادی‌های بند 2 نگه‌داری می‌شدند.
یکی از آنها سیف ا... خان بود ؛
 و یکی عزت ا... بود که دوبار سعی کرده بود از زندان قصر فرار کند. یک بار هم فرار کرده بود و تا مرز شوروی رفته بود و آن جا دستگیر شده بود و دوباره به زندان آورده بودنش. او در همان زندان بالاخره فوت کرد. البته به جز 53 نفر، کسان دیگری هم بودند که به استناد همان قانون اقدام‌کنندگان علیه امنیت کشور دستگیر شده بودند. این‌ها هم زندانی سیاسی محسوب می‌شدند. مثل کسانی که به جرم جاسوسی زندانی شده بودند و همین طور کسانی مثل فرخی که به دلیل انتقاد از دربار و رضاشاه زندانی شده بودند. رؤسای عشایر هم بودند که به دلایلی زندانی شده بودند. در بین این‌ها فرخی و یکی دو نفر دیگر وضع خوبی نداشتند و بقیه مثل سردار اسعد و افراد دیگر پولدار بودند و همه چیز از بیرون برایشان می‌آمد. اما فرخی و خان‌بابا و یکی دو نفر دیگر وضع بدی داشتند. کسی را نداشتند که برایشان از بیرون غذا بیاورد و مجبور بودند از غذای زندان بخورند. البته گاهی 53 نفر با برخی دیگر از زندانیان به آنها غذا می‌دادند. در آن جا یک سلول کلاً به فرخی داده بودند و تنها در آن جا بود، البته به دستور شهربانی در اتاقش باز بود و حتی زمانی که ما در اوایل زندانمان در انفرادی بودیم و نمی‌توانستیم بیرون بیاییم، او می‌توانست بیرون برود.



منبع ::
مجله مهرنامه، شماره 27، آذر 1391، صفحات:  110-111 .



پایان.

تقویت فن بیان و اعتماد به نفس در سخنوری؟!

 



تقویت فن بیان و اعتماد به نفس در سخنوری با 10 نکته ::



راهنمای تقویت فن بیان و اعتماد به نفس، سخنوری و سخنرانی در جمع را با نکات مهمی از قبیل تمرین صدا و تنفس صحیح، شمرده و با اعتماد بنفس صحبت کردن، مخاطب شناسی و زبان بدن مناسب بیاموزید و با تمرینات عملی فن بیان قوی و گویندگی موثر داشته باشید.



فن بیان (oratorical skill) چیزی نیست که فقط برای سخنرانی در جلسات و جمع‌ها یا برای کسب و کار لازم باشد؛ تقویت فن بیان در همه امور زندگی و برای همه لازم و مفید است.

از گفتگوی دو نفره با نزدیکان و ارسال ویس در فضای مجازی گرفته تا مصاحبه شغلی و سخنرانی‌های بزرگ.

تقویت فن بیان یعنی ما بتوانیم به گونه ای صحبت کنیم که مخاطب جذب کلام ما شود، احترامش به عقاید و محتوای صحبت‌های ما جلب شود و ما بتوانیم گفتگو را به مسیر و نتیجه ی دلخواه ببریم. خب مسلما برای رسیدن به این مطلوب باید نکات زیادی را رعایت کنیم.

در این مطلب چگونگی تقویت مهارت فن بیان و سخنوری را به شما آموزش می‌دهیم.


( تقویت فن بیان ) 
 ۱. افزایش اعتماد به نفس ::


 پیش از هر چیز بگذارید بگویم که  داشتن اعتماد بنفس همه چیز است. زمانی که اعتماد بنفس ندارید، در همه کارها از جمله سخنوری و ایجاد ارتباط دچار مشکل می‌شوید. پس اگر آگاهی از موضوع و تسلط به کلام خود دارید اما باز هم فن بیان شما ضعیف است، باید روی اعتماد به نفس خود کار کنید. اعتماد بنفس در صدای شما شنیده و در چهره و بدن شما دیده می‌شود.  زمانی که در مورد چیزی صحبت می‌کنید و می‌خواهید مخاطب خود را متقاعد کنید باید خودتان به آن باور داشته باشید.  کمال گرایی می‌تواند یکی از دشمنان اعتمادبنفس شما باشد. اگر دچارش هستید درمان کمال گرایی مخرب را بخوانید.

۲. آگاهی و تسلط به موضوع و کلام

 بی شک زمانی که می‌خواهیم درباره موضوعی صحبت کنیم باید اطلاعات و آگاهی کافی درباره آن داشته باشیم. همچنین با زیر و بم زبان و دستور زبان و بار معنایی کلمات آشنا باشیم. دایره واژگان ما گسترده باشد و بهترین لغات و جملات را انتخاب کنیم. لزومی ندارد از کلمات قلمبه سلمبه استفاده کنید. نرم و روان صحبت کردن یک مهارت است. همه این‌ها با افزایش سطح دانش عمومی و تخصصی کسب می‌شود. سواد صحبت کردن و فن بیان فقط در مدرسه و دانشگاه به دست نمی‌آید بلکه با بیشتر خواندن و بیشتر شنیدن و البته قدرت تفکر و تحلیل ایجاد می‌گردد.


تقویت فن بیان و تسلط به کلام

۳. مدیریت استرس این کاملا طبیعی است که وقتی می‌خواهیم در جمعی سخنرانی کنیم یا در گفتگویی کسی را متقاعد کنیم، دچار استرس و فشار روانی بشویم. تپش قلب، تعریق، عضلات منقبض، تنگی نفس، لرزش دست و صدا و … از نشانه های این استرس است. اما برای مدیریت استرس چه باید کرد؟ پذیرش استرس، تغییر نگرش و دیدگاه درباره موضوعی که با نگاه اغراق آمیز شما باعث اضطراب در شما شده، تنفس عمیق، تمرین خوش‌بینی و شوخ طبعی از مواردی هستند که می‌توانید برای رفع استرس انجام دهید.


۴. مخاطب شناسی اگر شما اعتماد بنفس بالا و تسلط به کلام خود داشته باشید اما مخاطب خود را نشناسید، یک جای کار شما می‌لنگد. سن، جنسیت، شغل، روحیه، تحصیلات، سطح آگاهی مخاطب از موضوع و … از مواردی هستند که باید به آن‌ها توجه کنید و بر اساس نیاز مخاطب خود سخنانتان را بیان کنید. اهمیت مخاطب شناسی در تقویت فن بیان


۵. شمرده و ملایم صحبت کردن

زیاد از حد سریع صحبت می‌کنید یا شاید زیادی آرام و یکنواخت، صحبت کردنتان شبیه ناله یا حتی پرخاش است؟
مِن و مِن می‌کنید و با تکیه کلام‌های بیجا (کلماتی مثل در واقع، چیز، مثلا، متوجهید؟ و …) شنونده را کلافه می‌کنید؟
همه جملاتتان را با من شروع می‌کنید و مدام از خودتان تعریف می‌کنید؟ این‌ها نشانه های ضعف بیان و شکست در سخنرانی خواهند بود. صدا و لحن بیان شما باید به گونه ای باشد که برای شنونده «وضوح» در مورد آنچه می‌شنود را به دنبال داشته باشد.
تلفظ و ادای صحیح کلمات، ضرب آهنگ مناسب دادن به کلام و بالا و پایین بردن به‌جای صدا و استفاده از عبارات درست خالی از تکبر و خودستایی، از مهم‌ترین نکات برای تقویت فن بیان است که شما را تا موفقیت در ارتباط موثر همراهی می‌کند.


۶. مباحث را اولویت بندی کنید.
  برای اینکه بتوانید توجه مخاطبتان را از ابتدا تا انتها به حرفها‌یتان جلب کنید لازم است از یک چینش مناسب برای سخنرانی خود استفاده کنید. فکر کنید که از کجا شروع کنید مناسب‌تر است و چه پایانی بهتر خواهد بود؟
میانه ی صحبت کدام مباحث جالب‌تر و کدام دقیق تر است. نکات دقیق و حیاتی سخن را در بهترین زمان بیان کنید و برای صحبت کردن خود برنامه هوشیارانه ای داشته باشید.


 ۷. کسب مهارت تنفس صحیح مهارت تنفس یعنی نفس کشیدن به شکل صحیح، عمیق و استوار. نفس نفس زدن حین سخنرانی مخاطب را متوجه استرس و عدم تسلط کامل شما بر موضوع سخنرانی می‌کند.
مهارت نفس کشیدن کمک بسیاری در تنظیم سرعت حرف زدن و کنترل استرس به شما می‌کند. تنفس صحیح شکمی یا دیافراگمی را جایگزین تنفس قفسه سینه کنید. تنفس شکمی به این صورت است که در هنگام دم، اکسیژن را به درون شکم خود فرستاده و در بازدم آن را تخلیه می کنید. به بیان دیگر به جای باد کردن شش ها، باید شکم خود را باد کنید.


۸.  زبان بدن مناسب زبان بدن در ایجاد ارتباط موثر و بیان و سخنرانی قدرتمند نقش بسیار مهمی دارد. حرکت دست و تغییر فاصله خود با مخاطب موقع صحبت کردن، به کار بردن حرکات نمادین معنی دار به جای کلمات، داشتن وضعیت بدنی درست موقع گفتگو، تأکید بر نکات مهم کلام با حرکت و زبان بدن از نکات مهمی هستند که در تقویت فن بیان به شما کمک می‌کنند. در عوض باید از قوز کردن، سر پایین و شانه های خمیده، چشمان سرگردان، لمس بیش از اندازه صورت، بازی کردن با کرک لباس، فین فین کردن و … که شما را مضطرب، عصبی یا غیر قابل اعتماد نشان می دهد بپرهیزید.


نقش زبان بدن در تقویت فن بیان و سخنوری


 ۹. خودمحور و تک گوینده نباشید یکی از مهم‌ترین نکات تقویت فن بیان و سخنوری این است که هنگام صحبت کردن خودمحور و تک گوینده نباشید. از افعال جمع و ضمیر «ما»، در سخنان خود بیشتر استفاده کنید.
ارتباط چشمی موثر با مخااطبین برقرار کنید. مهربان باشید. گاهی نظرات مخاطبین را بپرسید یا موافقت و مخالفت آن‌ها را بشنوید. سخنرانی را به سمت گفت‌و‌گو ببرید تا مخاطب بر موضوع متمرکز تر و نسبت به آن پویاتر باشد. 


۱۰. روابط اجتماعی خود را گسترش دهید ناگفته پیداست که روابط اجتماعی بیشتر سواد رابطه را در ما افزایش می‌دهد. بنابراین برای تقویت فن بیان خود باید از لاک امن خود بیرون بیایید و روابط خود را در اجتماع افزایش دهید. شنونده خوبی باشید و به کلام افراد مختلف از قشرهای مختلف خوب گوش کنید. هر انسان مثل کتابی است که خواندنش می تواند اطلاعاتی به شما بدهد و جالب باشد. برای بهتر صحبت کردن باید بیشتر شنید و بیشتر در موارد مختلف گفت‌و‌گو کرد. نکات پایانی ؛ یکی از روش‌های جالبی که امروزه برای تقویت فن بیان می‌توان استفاده کرد ضبط کردن صدای خود و سپس گوش دادنش است که به راحتی با تلفن‌های همراه خود می‌توانیم انجام دهیم. اینگونه کاستی‌ها و اشتباهات خود را بهتر متوجه می‌شویم و در جهت رفع آن برمی‌آییم.



سرچشمه :: #سایت_ستاره
( بخش روانشناسی )


 پایان.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۶, دوشنبه

تاریخ تحلیلی ایران ما-3


 تاریخ تحلیلی ایران ما-قسمت سوم-3


 این قسمت : ( زنی که حامی مصدق شد )



بی‌بی مریم بختیاری دختر حاج حسین قلی خان ایلخانی و نیز خواهر سردار اسعد بختیاری، از مبارزان دوران جنگ جهانی اول و حامیان نهضت مشروطه بود. بی‌بی مریم در سال ۱۲۵۳ خورشیدی بدنیا آمد. تنها ۹ سال داشت که پدرش بدستور ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه،حاکم اصفهان کشته شد.
بی‌بی مریم از کودکی تحت تعلیم پدر و سپس برادرش سردار اسعد بود. او در ایران آن روزگاران جزو معدود زنانی بود که دوشادوش و بلکه گاهی بسیار جلوتر از مردان در جریان مبارزه با اشغال گران انگلیسی (در جنگ جهانی اول) و همچنین نهضت مشروطه ،در کمال دلیری به مبارزه پرداخت‌.
بی‌بی مریم زنی تحصیلکرده و دارای اندیشه های بزرگ بود. از او یاداشت‌های درباره خاطرات زندگی‌اش به جا مانده که نشان دهنده درک و بینش بالای اوست. به حق بی‌بی مریم را باید جزو پیشگامان دفاع از حقوق زنان در ایران شمرد.
او در یاداشت های خود درباره وضعیت زنان ایران اینچنین نوشته: « ...در ایران زن های بدبخت یا باید بزک بکنند، شبانه روز در فکر لباس و پودر و سرخاب باشند یا خیاطی و ریسمان تابیدن، کار بزرگ آن ها همین است. افسوس که وجود چندین [ میلیون ] زن در خاک ایران از عدم علم برای هیچ کس اهمیتی ندارد، کاری که به آن ها می دهند، ترشی، خیار، بادمجان انداختن می‌باشد. می‌گویند زن باید خودش را مثل بادمجان کند و میان کوچه راه برود و خدا می‌داند وقتی که چاقچور و چادر می‌کند و در کوچه راه می روند و آن روبنده را می زند به یمن بادمجان بزرگ که راه بروند ... » بی‌بی مریم در جریان نهضت مشروطه نقشی مهم در تشویق ایل بختیاری به جنگ با استبداد داشت. هنگامی که سردار اسعد بختیاری برادر وی بختیاری ها را برای حمله به اصفهان و تهران آماده میکرد ،بی‌بی مریم خود فرماندهی یه فوج سواره نظام بختیاری‌ها را در فتح اصفهان بر عهده داشت (۱۲۸۸ خورشیدی).

در جریان جنگ جهانی اول و اشغال ایران، در سال ۱۲۹۷،گروهی از نظامیان روسی و انگلیسی در پی تعقیب چند آلمانی بر آمده اما قبل از اینکه به خاک بختیاری برسند در منطقه تیران، نیروهای بی‌بی‌ مریم آنها را شکست داده و وادار به عقب نشینی کرد. در جریان جنگ جهانی بسیاری از آزادی خواهان ایران در اثر تعقیب‌های سیاسی به منطقه ی بختیاری و نزد بی‌بی مریم پناهنده شدند.
سرشناس ترین این افراد، بزرگانی همچون: علی اکبر دهخدا،فرخی یزدی(شاعر مشروطه) بود. اما از همه مشهور تر دکتر محمد مصدق بود که در آن هنگام والی فارس بوده که با فشار انگلیسی‌ها به دولت ایران، او را از حکومت فارس خلع کرده بودند.

دکتر مصدق در این دوره به منطقه سورشجان و منزل بی‌بی مریم پناهنده شد و مدت ها میهمان او بود. جمله‌ای منصوب به بی‌بی مریم هست که خطالب به دکتر مصدق گفته بود: 《تا زمانی که یک زن لچک به سر و برنو (تفنگ محبوب بختیاری ها) به دست در ایل بختیاری هست شما در امان اید》

وحید دستگردی که خود چندی میهمان و پناهده او بود درباره‌اش چنین گفته بود: اگر سردار اسعد به جای حمایت از برخی خوانین بی لیاقت در تصدی حکومت ولایات، از این زن استفاده می‌کرد و وی را در مصدر کاری قرار می‌داد می‌توانست منشاء خدمات بسیاری به ایران شود.

بی‌بی مریم پس از ایجاد دیکتاتوری رضا شاه، سه سال پس از اعدام فرزندش علیمردان خان توسط رضاشاه،در سال ۱۳۱۶ خورشیدی در اصفهان در گذشت و در تخت پولاد به خاک سپرده شد. خاطره رشادت‌های بی‌بی مریم پس از مرگش در اشعار و ترانه های محلی بختیاری‌ها همچنان نام خود را حفظ کرد و همچنان در زبان عامه جاری است.



 منبع : #مصدق_به_روایت_تاریخ_و_اسناد 

 توجه ؛ برای مطالعه بیشتر :: 
 ۱-نشریه پژوهشی تاریخ و فرهنگ
 ۲- سرزمین بختیاری،رضا بهرامی دشتکی
 ۳-خاطرات سردار مریم بختیاری،ویرایش: غلامعباس نوروزی بختیاری انتشارات آنزان، تهران ۱۳۸۸ ۴-سردار مریم بختیاری، حسن دهقانی،ناشر:مولف،چاپ قم ۱۳۸۷


 پایان.

تاریخ تحلیلی ایران ما-2


تاریخ  تحلیلی ایران ما ؛
( برگهایی از تاریخ ایران زمین )-قسمت دوم-2

 این قسمت ::


( ششم اردیبهشت ۱۳۳۲؛ و پیداشدن پیکر بی جان تیمسار سرلشکر افشار طوس...... ) 



روز ششم اردیبهشت جسد طناب پیچ شدۀ سرتیپ افشارطوس، در نزدیکی غار تلو در تپه‌های لشکرک در شمال تهران کشف شد. روزنامه‌ها عکس‌های وحشتناکی از جسد طناب پیچ شده افشارطوس که صورت او تماما سیاه شده بود و به وضع بسیار فجیعی کشته شده بود، چاپ کردند. دکتر مصدق در دادگاه نظامی درباره نقش بی‌نظیر افشارطوس می گوید:«مرحوم سرلشکر افشارطوس در شغل ریاست شهربانی افسری بی‌نظیر بود و غیر از انجام وظیفه نظری نداشت و به همین جهت با وضع فجیعی به قتل رسید غرض از از قتل او دو چیز بود یکی آنکه چنین افسری را از بین ببرند و دیگر آنکه ثابت کنند دولت آنقدر ضعیف است که رئیس شهربانی آن را می‌ربایند ولی قادر نیست قاتل او را دستگیر نماید.» خدمات اداری صادقانه و شجاعانه سرلشکر افشار طوس به دکتر مصدق موجب شد افتخار دریافت لقب شهید ملی را پیدا کند. ترور او با محکومیت گسترده و همدردی عظیم مردم مواجه و تشییع جنازۀ او به شکل یک تظاهرات عظیم انجام شد. با اعلام دولت او پس از کشته شدن به درجۀ سرلشکری مفتخر شد. دکتر مصدق در ۷ اردیبهشت در پیامی به مناسب شهادت سرتیپ افشارطوس، خطاب به خانواده او نوشت: «با نهایت تاثر شهادت اسف‌انگیز افسر رشید و فداکار مرحوم تیمسار سرتیپ افشارطوس رئیس شهربانی کل کشور را که در راه ایفاء وظیفه و خدمت بوطن و مبارزه با توطئه‌های ضد ملی بوضع ناجوانمردانه‌ای توسط ایادی ناپاک و خائن به کشور شربت شهادت نوشیده است به خاندان داغدیده آن مرحوم تسلیت عرض میکنم. شهادت این افسر رشید برای ملت ما ضایعه‌ای فراموش نشدنی است. من خود را در این مصیبت بزرگ با خاندان جلیل افشارطوس سهیم میدانم و با استظهار به عدل الهی و اطمینان باجرای قانون از خداوند متعال صبر و شکیبائی خاندان شهید فقید را مسئلت می‌دارم. نخست وزیر- دکتر محمد مصدق»



منابع ::
#مصدق_به_روایت_تاریخ_و_اسناد

۱-دکتر محمد مصدق در دادگاه تجدید نظر نظامی، جلیل بزرگمهر، ص۴۹۳
۲-جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای ۲۸ مرداد۱۳۳۲، سرهنگ غلامرضا نجاتی، ص۲۷۳-۲۷۴.

۳-نامه های دکتر مصدق، محمد ترکمان، ص ۲۲۸ 
پایان.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۵, یکشنبه

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-13


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-13( قسمت پایانی ) 

 (یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی)- قسمت سیزدهم و پایانی.



موضوع این قسمت ::

 ( فرخی در زندان قصر از بی‌پولی کت و شلوار تنش را حراج کرد! )




فرخی، از روز اول بازداشت... از تمام آن‌چه حتی درباره یک زندانی عادی، یک سارق، یک جیب‌بر رعایت می‌شد محروم بود!
مختصر احترامی را که در روزهای اولیه حبس درباره او مرعی می‌داشتند معلول دو علت بود: اول آن‌که فرخی مختصر پولی در جیب داشت که در نتیجه طبع افراطی خود و عدم اعتنا به پول به زودی آن را از دست داد و دوم آن‌که مامورین زندان هنوز از نظریه مقامات مافوق خود درباره او بی‌اطلاع بودند.
وقتی پول فرخی تمام شد و نظر آن مقامات راجع به او مشخص گردید، در چنان مضیقه‌ای قرار گرفت که واقعا قابل توصیف نیست!...
فرخی پس از اتمام پولش به فروش اثاثیه خود پرداخته در وهله اول شاپوی عالی و بعد پتوهای ظریف خود را فروخت و کم‌کم کار به جایی رسید که به حراج کت و شلواری که پوشیده بود اقدام کرد!
زندان قصر، بسیاری از اشخاص متشخص و صاحب‌ جاه و جلال و عنوان را پذیرایی کرده و سالیان دراز شاهد حوادث عجیب و سهمگین بوده است.

دیوارهای بعضی از سلول‌های این بنای شوم، اگر روزی به حرف آمده و آن‌چه را که در شب‌های تاریک و ساکت در پناه آن‌ها گذشته است حکایت می‌کنند، شاید حقایق بی‌‌شماری را روشن خواهند کرد! آن‌ها ما را از وضع حال سحرگاهیِ اشخاصی که تا بامداد اعدام با خود گفت و شنود و با خدای خود، راز و نیاز داشته‌اند، آگاه می‌سازند! آن‌ها به ما خواهند گفت که سردار اسعد بختیاری ساعات آخر حیات خود را چگونه سپری کرد و در زیر پنجه‌های ناجوانمردان عصر طلایی چسان جان سپرد! به ما حکایت خواهند کرد که تیمورتاش با چه تاسف و تاثری دست تضرع به درگاه باری‌تعالی دراز کرده و از گناهان گذشته خود، اظهار ندامت و پشیمانی می‌کرده است!



 بیشتر بخوانیم ::



 آری این دیوارهای قطور که ناله بسیاری از افراد انسانی را در حفاظ خود خفه و خاموش کرده‌اند، اگر روزی به صدا درآیند به ما فاش خواهند کرد که آن دوازده نفری را که غروب روزی به قصر آورده و بامداد روز بعد یک‌سره پای دیوار اعدام بردند، کی‌ها و متهم به چه جرمی بوده‌اند که تاکنون ناشناس مانده و فاصله بین بازداشت و اعدام آن‌ها بیش از هیجده ساعت طول نکشیده است! و آن کودک سیزده چهارده‌ساله رنگ‌پریده که نظافتچی‌ها می‌گفتند یکی از پاسبان‌ها او را بغل کرده و برای معاینه دکتر قانونی به «هشت اول» برده بود تا صحت و سلامت مزاجش را برای اعدام! تصدیق کند، در بین این دوازده نفر، چه فرد موثری بود که به این سرنوشت شوم گرفتار شد؟! آری – این دیوارها، بسیاری از ناکامی‌ها و محرومیت‌ها را برای ما حکایت خواهند کرد که شاید نظایر آن‌ها را فقط بتوانیم در زندان‌های قرون وسطی، بجوییم!
اما... به جرأت می‌توانم ادعا کنم که حکایت «حیات و مرگ فرخی» در زندان در رأس تمام آن همه حکایات قرار گرفته و واقعا کسی نمی‌تواند آن همه محرومیت‌ها را هنگام حیات او، حیاتی که به قول خودش «جز اسم بی‌مسما و جز جزئی از مرگ تدریجی» چیز دیگری نبوده، به خاطر خطور دهد و هم‌چنین، آن همه زجر و شکنجه را موقع مرگِ آن مرحوم که واقعا بسیار تلخ و ناگوار بوده است در نظر مجسم نماید! بنا به تحقیق دقیقی که در زندان کرده‌ام به من مسلم شده است که آن مردان باعنوان و متشخص که به عللی در گوشه زندان به کام مرگ فرو رفته و محکوم شدند که دور از انظار و با دست امثال دکتر احمدی نابود و سربه‌نیست شدند، اغلب تا آخرین ساعات حیات را کاملا در رفاه و آسایش به سر برده، از تمام و یا قسمت اعظم وسایل زندگی راحت خارج خود استفاده می‌کرده‌اند! غذای اکثر همان آقایان مرتب، جای خواب‌شان آماده و راحت، احترام‌شان محفوظ بود.
آن‌ها بسی خوش‌بخت بودند که نه فقط از سرنوشت خود اطلاع نداشتند بلکه نوید آزادی از نظر تملق زندان‌بانان پیوسته در گوش‌شان طنین‌انداز بود و خود هم صد درصد به صحت آن نوید، اطمینان داشتند! بودند از آن‌ها اشخاصی که حتی با همسران خود ساعت‌ها در اطاق خصوصی که مدخل زندان قصر داشت و همه زندانیان آن اطاق را می‌شناسند به طور خصوصی ملاقات می‌کردند! از مامورین و از نامه‌رسان زندان برای ابلاغ پیام‌های خصوصی و از تلفن زندان برای تماس با مراکز مورد نظر استفاده می‌نمودند. ولی... ولی فرخی، از روز اول بازداشت، نه فقط از این مزایا بلکه از تمام آن‌چه حتی درباره یک زندانی عادی، یک سارق، یک جیب‌بر رعایت می‌شد محروم بود! مختصر احترامی را که در روزهای اولیه حبس درباره او مرعی می‌داشتند معلول دو علت بود: اول آن‌که فرخی مختصر پولی در جیب داشت که در نتیجه طبع افراطی خود و عدم اعتنا به پول به زودی آن را از دست داد و دوم آن‌که مامورین زندان هنوز از نظریه مقامات مافوق خود درباره او بی‌اطلاع بودند. وقتی پول فرخی تمام شد و نظر آن مقامات راجع به او مشخص گردید، در چنان مضیقه‌ای قرار گرفت که واقعا قابل توصیف نیست! در همین روزها بود که در نتیجه رفتار مامورین زندان با خود، با منظره مرگ روبه‌رو می‌شد و کم‌کم خویش را برای پذیرایی اطبای مبتکر آمپول هوا مهیا نمود.
فرخی پس از اتمام پولش به فروش اثاثیه خود پرداخته در وهله اول شاپوی عالی و بعد پتوهای ظریف خود را فروخت و کم‌کم کار به جایی رسید که به حراج کت و شلواری که پوشیده بود اقدام کرد!
در این وقت روزی او را به اداره سیاسی احضار کردند و اول شب به او ابلاغ کردند که فردا خود را برای رفتن به شهر آماده کند. ساعت ۷ صبح که سروقت فرخی آمدند، او با رب‌دوشامبر شطرنجی و با کفش سرپایی طول کریدور را آهسته پیموده و چون در مقابل اطاق من رسید سر به درون اطاق کشید.

من مدتی بود در کریدور به انتظار فرخی، برای خداحافظی، قدم می‌زدم و در این موقع به سرعت به طرف او آمده دستش را که به سویم دراز شده بود، به دست گرفتم، پنجه‌هایم را به محبت فشرد و چون من و سایر زندانیان را متاثر دید، گفت: «نه، نه... متاسفانه این رفتن، رفتن آخرم نیست و یقین دارم نزد شما برمی‌گردم و آن وقت سرنوشت قطعی خود را به شما خواهم گفت»! با رب‌دوشامبر کذایی و کفش سرپایی برای رفتن به شهر ما را ترک کرد.

چند ساعتی از شب می‌گذشت که فرخ را به زندان قصر عودت دادند، ظاهرا بسیار ناراحت و عصبانی بود. مستقیما به اطاق خود رفت و پس از یک توقف کوتاه در حالی که کفش راحتی خود را به زمین می‌کشید و ما از صدای آن همیشه فرخی را تشخیص می‌دادیم، از اطاق خارج و در کریدور شروع به قدم زدن کرد. در این ساعات کریدور معمولا خلوت و زندانیان خود را برای خواب آماده می‌کنند، پاسبان‌های محافظ هم در این وقت اگر کسی را در کریدور می‌دیدند، او را به اطاق خود معاودت می‌دادند، ولی در آن شب مدتی از قدم زدن فرخی گذشت و کسی مزاحم او نشد. وقتی از سوراخ درب اطاقم فرخی را دیدم دانستم که این مرد عصبانی و احساساتی، بیش از همیشه عصبانی و برای ایجاد طوفانی منتظر یک بهانه جزئی است و گویا پاسبان پست هم متوجه این مطلب شده بود که به مرحوم فرخی، بر خلاف همیشه، ایرادی نمی‌گرفت و حتی خود را از او پنهان می‌داشت! از دوستان هم‌اطاق خود کسب اجازه کردم که او را دعوت به چای بعد از شام کنم و ضمنا از چگونگی جریان احضار امروزه او پرسشی نمایم، همه موافقت نمودند. وقتی درب اطاق را گشوده و خواستم خارج شوم، فرخی درست برابر اطاقم رسیده بود.


بدون آن‌که به سلامم جوابی بدهد، چون اشخاص بهت‌زده به طرفم آمد و دستم را به سوی خود کشیده و مرا ناچار کرد از او پیروی کنم حال غیرعادی او دیگر مجالی برای تعارف چای باقی نگذاشت و من با او به راه افتادم. او با قدم‌های کوتاه به طرف پنجره آهنی کریدور حرکت می‌کرد و در هر چند قدم، لحظه‌ای مکث و توقف می‌نمود. دست‌های متشنج او واقعا بازویم را آزار می‌داد. از چشمان سرخ و خیره و صورت برافروخته‌اش ناراحت شده بودم. وقتی جلوی پنجره مزبور رسیدم، فرخی حالی سخت متغیر و منقلب داشت. ناچار گفتم: «آقای فرخی! حال‌تان گویا خوب نیست، تصور می‌کنم آقایان در اداره سیاسی شما را ناراحت و معذب کرده باشند، آیا میل ندارید که استراحت کنید؟» بدون آن‌که به گفتار من توجهی کند، چون کسی که به صدای دوری گوش فرا می‌دهد، چشمان از حدقه درآمده‌اش به نقطه مجهولی در فضا خیره و گردنش با مختصر انحنایی به شانه نزدیک شد! پس از لحظه‌ای با صدای لرزان گفت: «ساکت باش... گوش کن. گوش کن. ببین صدای چه چیز را می‌شنوی؟»

 از این حرف فرخی مات و متحیر سرتاپا گوش شدم، سکوت محض سرتاسر زندان را فرا گرفته، صدایی از هیچ جا شنیده نمی‌شد و ناچار نگاه استفسارآمیزی به فرخی کردم! باز با همان نگاه خیره و حال منقلب که واقعا بیننده را مضطرب و ناراحت می‌کرد متوجه من شده در حالی که شانه‌هایم را با هر دو دست خود به سختی حرکت می‌داد پرسید: «چطور؟ چطور تو این همه صداهای هول‌ناک و مهیب را نمی‌شنوی؟! گوش کن... هان... این صدای توپ‌های آلمان است، صدای شلیک ارتش معظمی است که من در آلمان آن را از نزدیک دیده‌ام! این بوی شدید باروت از سرحدات روسیه است که در اثر باد و نسیم دریای خزر به مشام ما می‌رسد! تو چطور نمی‌شنوی و چطور استشمام نمی‌کنی؟!» مات و متحیر به این مرد که گویا گوشش به خطا صداهایی می‌شنید و شامه‌اش به غلط بوهایی استشمام می‌کرد نگاه کرده و از خود می‌پرسیدم: «چه شد که فرخی دیوانه شده؟! آیا با این مرد فلک‌زده امروز چه کرده‌اند که چنین مهملاتی می‌گوید؟!» سه سال و اندی از این شب گذشت و جنگ جهانی دوم با آغاز شلیک توپ‌های مهیب ارتش آلمان شروع شد و پیش‌بینی فرخی به مرحله عمل رسید و بوی شدید باروت از سرحدات روسیه در اثر باد و نسیم دریای خزر به مشام ما رسید! به قضاوت بی‌جای آن‌شبه خود راجع به فرخی بسیار نادم و پشیمان شدم ولی فرخی دیگر وجود نداشت و ظاهرا چون مرده گم‌نامی در زیر خروارها خاک و در آرام‌گاهی که متاسفانه از محل آن هم اطلاعی در دست نیست، خفته و خاک شده بود! به این سبب قادر نبودم مراتب ندامتم را به او ابراز دارم. آیا بین شما خوانندگان عزیز کسی هست که مزار فرخی را بداند و مرا برای طلب مغفرت به آرام‌گاه او هدایت کند؟


 منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، شماره پنجاه‌وپنجم، شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۲۹، صص ۹ و ۱۰.


 پایان.

۱۴۰۰ اردیبهشت ۴, شنبه

تاریخ تحلیلی ایران ما-1

 تاریخ تحلیلی ایران زمین-1



این قسمت : 

( سوالی که همیشه پرسیده میشود...! )




یکی از سوالات همیشه این بوده که چرا در ایران جنبشهای دمکراسی خواهی به نتیجه نرسیده؟ چرا مثلا مشروطه ناکام ماند؟
یا چرا وقتی محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست مردم به کمک مشروطه طلبان و مجلس نشتافتند...؟ چرا تحول اساسی در فکر و اندیشه مردم صورت نمی گیرد؟! و دهها سوال شبیه این... برای پاسخ به اینگونه سوالات میتوان ساعتها سخن گفت اما برای صرفه جویی در وقتِ خودم و خوانندگان عزیزم، بدون اینکه از جای خودم بلند شوم دستم را دراز میکنم و روزنامه چهره نما را که دقیقا در زمان انقلاب مشروطه منتشر میشد برمیدارم و باز میکنم میبینم در شماره هفتم مورخه17آوریل1911یعنی27فروردین1290 مقایسه ای کرده میزان بودجه معارف یا آموزش و پرورش ایران را با برخی کشورها.
(عکس آنرا در زیر این نوشته گذاشته ام).


لامصب این پاسخ و آنچه در عکس می بینیم مثل آچار فرانسه به تمام جنبشها و دورانهای تاریخ ما میخورد و توضیح میدهد! بودجه معارفِ برخی کشورها در زمانِ مشروطه چنین است:
بودجه آمریکا با 60میلیون لیره در آن بالا قرار دارد و در پایین، بودجه معارف ایران را 200هزار تومان ذکر کرده، حالا لیره را با تومن مقایسه کنید...! و تازه، این رقم مربوط به پس از انقلاب مشروطه است که جامعه ایران تکان خورده و ایرانیان به اهمیت آموزش و پرورش پی برده اند...! برای اینکه بدانید این 200هزار تومان بودجه معارف ،چقدر پول بوده فقط کافی است اشاره کنم که در همین زمان یعنی وقتی محمدعلی شاه آمد تا در تهران شاه شود، میزانه بودجه سالیانه دربارِ محمدعلی شاه، هشتصد هزار تومان بود. (کسروی،تاریخ مشروطه ایران...ص ۴۸۷)


یعنی بودجه دربار مستبدِ ایران، به تنهایی چهار برابر کل بودجه آموزش و پرورش ایران بود! البته میتوان این بودجه 200هزار تومانی معارف ایران را با حقوق شاهزادگان نیز مقایسه کرد تا به اوضاع اسف انگیز فرهنگی پی برد: مثلا شعاع السلطنه برادر محمدعلی شاه در همین زمان ۱۱۵هزار تومان حقوق میگرفت یا ظل السلطان ۷۵هزار تومان حقوق می گرفت(همان...ص۴۸۷).


البته فرصت نیست تا برخی مخارج مانند ختنه سورانِ ملیجک غلامعلی خان را با بودجه معارف کشور مقایسه کنم اما میدانیم که بر طبق نوشته اعتمادالسلطنه،ملیجک جور غریبی ادرار میفرمودند: «پیشخدمتی، گلدان دردست داشت شاهزاده دکمه شلوار را در حضور من باز کردند پیشخدمت باشی،احلیل شاهزاده را گرفته در گلدان نهادند شاهزاده ادرار کردند...»
( خاطرات اعتماد السلطنه، نسخه خطی، سه شنبه 5 شعبان 1305)


حالا هی تعجب میکنیم چرا مردم در زمانِ به توپ بستن، از مجلس دفاع نکردند...؟!
 که نه تنها دفاع نکردند بلکه در غارت‌ اموال‌ و فر‌شهای‌ مجلس،‌ روی قزاقان‌ لياخوفی‌ را سفيد كرده حتی به درختان‌ حیاط مجلس نيز رحم‌ نكردند! بطوریکه عین السطنه در خاطراتش مینویسد: «از بهمن میرزا پرسیدم چه غارت کردی؟
افسوس میخورد و میگفت آدم نداشتم نتوانستم از اموال مجلس بیشتر غارت کنم فقط یک توله جدل الدوله و دو عدد قناری با قفس، نصیب ام شد!»
(روزنامه خاطرات عین السلطنه...ج3ص2129)

و حالا در این دنیای جهل و استبداد، عظمتِ کار،فداکاری و رنجهای مشروطه خواهان را در نظر بگیرید که میخواستند دیوِ استبداد را در قفسِ تنگِ قانون بکنند.! تغییرات سیاسی باید متاثر و ریشه در تغییرات فرهنگی باشد تا ریشه دار گردد و تنها با تربیت و آموزش است که میتوان معجزه کرد و از چوب انسان تراشید...



 نویسنده مقاله :
علی مرادی مراغه ای


 پایان.


۱۴۰۰ اردیبهشت ۳, جمعه

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-12


یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت دوازدهم

(یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی)-12

موضوع این قسمت ::


( تمارضِ داداشِ تقی‌زاده برای داشتن چراغِ پریموس در زندان قصر )



هرچند وقت یک‌ دفعه، مرضِ داداش ظاهر شده و بروز می‌کرد و به قول خودش «اعاده بیماری برای یادآوری زندان بود تا فراموش نکند که او مریض است و موجبات حق داشتن ِپریموس، در وجود علیل او هنوز باقی است و منتفی نشده است» حمله مرض به این ترتیب شروع می‌شد که قبلا رنگ از صورت داداش می‌پرید، چشم‌هایش چپ و از حدقه بیرون می‌جست، سوراخ‌های دماغش گشاد و صداهای مخوفی از آن بیرون می‌آمد! در این موقع بیچاره در حالی که دکمه کت را باز و پیراهن را تا سینه بالا کشیده بود، «طاق‌واز» روی زمین یا تخت‌خواب سفری خود می‌خوابید و آن وقت شکم... آرام آرام مثل لاستیک تویی اتومبیل و دوچرخه یا توپ فوتبال که با تلمبه مشغول باد کردنش باشند، شروع به تورم و بالا آمدن می‌کرد...

یکی از بزرگ‌ترین اختلافِ تقریبا «لاینحل» بین زندانیان با زندان، داشتن پریموس و چراغ خوراک‌پزی و نظایر آن بود. زندانیان به این وسایل علاقه زیادی داشتند زیرا غذای زندان که اغلب اوقات غیر قابل خوردن و «ماسیده» بود جز با جوشانیدم و گرم کردن و اضافه کردن مقداری نمک و احیانا قدری روغن، به وسیله دیگری مورد قبول معده قرار نمی‌گرفت، با این وضع آن‌ها حق داشتند که داشتن پریموس و اقسام دیگر چراغ‌های خوراک‌پزی را یک موضوع حیاتی و قابل بسی توجه برای خود بدانند. اما... متاسفانه مقررات زندان چنین حقی به زندانیان نداده و آن‌ها مجاز نبودند چیزهایی را که با نفط [نفت] و آتش سر و کار داشت، داشته باشند.



بیشتر بخوانیم ::


یک مبارزه شدید بین زندان و زندانیان در این خصوص همیشه جریان داشت و زندان هر وقت که در صدد آزار و اذیت محبوسین برمی‌آمد، قبل از همه به جمع‌آوری و ضبط چراغ‌ها اقدام می‌نمود و آن وقت بود که صدای زندانیان به آسمان می‌رفت – اعتصاب غذا، نزاع بین آن‌ها و مامورین زندان شروع و افسران و مدیر زندان مورد تهدید و اهانت قرار گرفته و گاهی اغتشاش و آشوب به حدی بالا می‌گرفت که بعد از یک شبانه‌روز ناچار می‌شدند چراغ‌ها را به صاحبان آن مسترد دارند.


بین هزار و ششصد هفتصد نفر از زندانیان قصر، عده‌ای قریب به سی نفر (از سران بختیاری و چند نفر مریض واقعی) وجود داشتند که از «جار و جنجال» چراغ خوارک‌پزی دور و اجازه داشتن آن و حتی منقل، برای کشیدن تریاک به آن‌ها داده شده بود!
از جمله مریض‌ها بکی (داداش تقی‌زاده) بود که در جریان اخیر واقعه آذربایجان و بعد از آذرماه ۱۳۲۵ در تبریز تیرباران شد. داداش تقی‌زاده از اهالی رضاییه و مردی عامی و بسیار ساده بود.
یکی از محبوسین راجع به هوش و حافظه و استعداد داداش مطلب قابل توجه زیر را حکایت می‌کرد:
«چون داداش اظهار تمایل زیادی به تحصیل فارسی و خواندن و نوشتن آن می‌نمود با زحمات زیاد و صرف مبلغ زیادی موفق شدیم یک جلد کتاب سال اول دبستان برای او تهیه نماییم. آن مرحوم بعد از سه ماه که نزد سی نفر از زندانیان سیاسی درس خواند، ۲۱ حرف از حروف الفبا را به خوبی یاد گرفت فقط نقصی که داشت موقع خواندن، دال را به جای سین و موقع نوشتن دو نقطه ت را پایین آن می‌گذاشت!» با این وصف مردی خوش‌صحبت و خوش‌مشرب بود.

او به جرأت قسم می‌خورد که شخصا در باغ ملکی خود در رضاییه سی‌ونه رقم انگور کاشته بود و موقعی که به آزمایش چهلمی پرداخت پلیس سر رسیده و توقیفش کرد و نگذاشت مطالعات خود را ادامه دهد! وقتی از اسامی ارقام «سی‌ونه‌گانه» انگورش از او سوال می‌کردیم، تا شش هفت رقم از انگورها را به سرعت می‌شمرد و از آن به بعد آن‌قدر اسامی را تکرار می‌کرد که به زحمت تا پانزدهمی می‌رسید در این وقت ساکت شده، دست را روی پیشانی می‌گذاشت و از حافظه خود شکایت می‌نمود!
آن مرحوم به قدری از انگور و باغ و نوع انگور برای هم‌صحبتِ خود حرف می‌زد که واقعا شخص هوس خوردن انگور را هم نمی‌کرد و هر وقت او را با کسی مشغول صحبت می‌دیدیم می‌دانستیم که «موضوع انگور مطرح است».

در اوقاتی که زندان سر بی‌مهری پیش می‌گرفت و چراغ‌های خوراک‌پزی محبوسین را جمع‌آوری و ضبط می‌کرد، داداش از نظر اجازه‌ای که برای «پریموس» داشت مقام شامخی بین محبوسین احراز می‌کرد و محبوسین برای آن‌که از پریموس او استفاده کنند به او تملق می‌گفتند و در چنین ایامی، همه با ولع خاصی خود را به حرف‌های داداش که البته راجع «به انواع مختلفه انگور» بود، علاقه‌مند و مشتاق نشان داده و گاهی هم به منظور جلب توجه او «آب دهن مزمزه می‌کردند» مجوز داداش در داشتن پریموس مرض عجیب او بود!

مرضی که واقعا کم‌نظیر و تمام اطباء زندان را گیج کرده و با مشورت‌های زیاد با یکدیگر، علت و چگونگی آن را نتوانسته بودند تشخیص دهند!
هرچند وقت یک‌ دفعه، مرضِ داداش ظاهر شده و بروز می‌کرد و به قول خودش «اعاده بیماری برای یادآوری زندان بود تا فراموش نکند که او مریض است و موجبات حق داشتن پریموس، در وجود علیل او هنوز باقی است و منتفی نشده است»


حمله مرض به این ترتیب شروع می‌شد که قبلا رنگ از صورت داداش می‌پرید، چشم‌هایش چپ و از حدقه بیرون می‌جست، سوراخ‌های دماغش گشاد و صداهای مخوفی از آن بیرون می‌آمد!
در این موقع بیچاره در حالی که دکمه کت را باز و پیراهن را تا سینه بالا کشیده بود، «طاق‌واز» روی زمین یا تخت‌خواب سفری خود می‌خوابید و آن وقت شکم... آرام آرام مثل لاستیک تویی اتومبیل و دوچرخه یا توپ فوتبال که با تلمبه مشغول باد کردنش باشند، شروع به تورم و بالا آمدن می‌کرد و این تورم تدریجی آن‌قدر علنی و محسوس بود که تمام اشخاصی که اطراف داداش بودند به خوبی آن را می‌دیدند و اشخاص بی‌اطلاع تصور می‌کردند که «چیزی نخواهد گذشت که شکم او منفجر می‌شود!» در این هنگام صدای نعره داداش آن‌قدر جان‌گداز و خوف‌ناک می‌شد که غیر قابل تحمل و واقعا بسیار رقت‌انگیز بود!

من که برای دفعه اول چنین صدایی را از اطاق داداش شنیده و به سرعت خود را به آن‌جا رسانیده و ناظر این صحنه عجیب شدم چقدر تعجب کردم که با تمام «هم‌دردی» که زندانیان سیاسی در این قبیل موارد از خود نشان می‌دادند مع‌هذا جز من کسی به سراغ او نیامده و در مقابل استمداد من هم به طور عادی جواب می‌دادند «نگران نباش حمله‌ایست که به زودی رفع می‌شود».

علاج رفع این تورم عجیب و اعاده صحت داداش، فقط تنقیه بود که با نهایت تعجب شنیدم که تمام وسایل آن را خود مریض شخصا و پیش از باد کردن شکم با دیدن علایم قبلی با دست خود فراهم و بعد مثل «یک بچه حرف‌شنو» دراز کشیده و منتظر فرا رسیدن موقع استفاده از «الیکاتور» می‌ماند! در آن وقت هم فقط وجود یک نفر کافی بود تا به او کمک کرده و... وقتی با داداش خیلی نزدیک و محشور شدم، اغلب اوقات از بیماری‌اش اظهار تعجب و نگرانی کرده و او را به مراجعه به مریض‌خانه زندان و تصمیم جدی به مداوای مرضش تحریص و تشویق می‌نمودم ولی تعجبم بیش‌تر می‌شد که می‌دیدم با آن همه اظهار نگرانی من، او اعتنایی به موضوع نداشت و حتی خود را به شنیدن نصایح من بی‌علاقه و ناراحت نشان می‌داد. تا روزی که من موقع گردش در حیاط، اصرار را از حد گذرانیدم و او را مردی لاقید نامیدم، آن روز داداش قدری عصبانی و تند شد و با جملاتی که عینا در خاطرم نیست به من حالی کرد که «این بیماری مصلحتی است و او قادر است هر وقت که بخواهد شکمش را چون خیک متورم کند»! البته برای من قبول این ادعای حیرت‌انگیز بسیار دشوار بود و نمی‌توانستم باور کنم که اختیار چنین کاری در دست خود شخص باشد و او چون حیرت مرا دید ناگاه به طرف یکی از باغچه‌های حیاط که تازه تخم چمن پاشیده بودند خیره و بعد از مختصر دقتی گفت: فلانی، «من خودم هم دلم برای این کار تنگ شده، خیال دارم شش هفت روز دیگر...» باز هم باغچه را نگاهی کرده خندید و بدون آن‌که دیگر چیزی بگوید از من سوا شد.

دو روز از آوردن عده‌ای از ۵۳ نفر به کریدور ۷ می‌گذشت. در بین این عده چهار نفر دکتر طب و دو نفر دانشجوی سال آخر دانشکده طب وجود داشت که وعده داداش سر رسید و هنگام عصر که کنار باغچه نشسته بود با کنایه به من گفت: «امشب وقتش است! ساعت ۹ شب» وقتی صدای داداش را شنیدم و به اطاقش رفتم نزدیک بود از تعجب، دیوانه و از شدت خنده که از بیم ملامت رفقا در دهان خفه می‌کردم، منفجر شوم!
زیرا در حالی که شکم مریض آرام آرام بالا می‌آمد، دکتر یزدی و دکتر بهرامی و دکتر حسن و دکتر مرتضی سجادی در یک صف و دو نفر دانشجوی دانشکده طب در صف دیگر قرار گرفته با قیافه وحشت‌زده و متعجب و با چشمان فراخ و دریده به بالا آمدن تدریجی شکم داداش نگاه می‌کردند و دکتر بهرامی که کمی جلوتر از دیگران بود با انگشت خود از این بالا آمدن تقلید نموده به هریک از «جهش» شکم، بلااراده انگشتش را به طرف بالا تکانی می‌داد! کم‌کم اطاق از محبوسین تازه‌وارد پر شد، جمعی هم از بیرون اطاق گردن کشیده مات و مبهوت شکم داداش را که چون خیکی که کسی درونش بدمد متورم می‌شد تماشا می‌کردند.

وقتی سکوت اولیه که ناشی از تعجب بود پایان یافت ناگاه داد و فریاد همه این آقایان بلند شد و آن‌قدر سر و صدا در اطاق داداش پیچیده بود که دستورات آقایان اطبا را کسی نمی‌شنید و اگر آقای سردار رشید سر نمی‌رسید و به زحمت به دکتر یزدی حالی نمی‌کرد که داداش در چنین وضعی جز به یک نفر و آن هم برای کمک در تنقیه به کس دیگری احتیاج ندارد شاید بدبخت داداش به کلی نفله می‌شد! دکتر با تردید از اظهار سردار، همه را از اطاق خارج کرد و درب را بست. بعد از ربع ساعت که صدای شلیک خنده دکتر از آن‌جا شنیده شد، محبوسین تازه‌وارد به رفع خطر انفجار شکم و محبوسین قدیمی به نتیجه مثبت استعمال الیکاتور مطمئن و خیال‌ها راحت شد! صبح زود وقتی به اطاق داداش رفتم او حال عادی داشت و با کمال اشتها صبحانه خود را می‌خورد! ضمن صرف آن بعد از آن‌که مرا اخلاقا ملزم کرد که رمز بیماری او را در زندان فاش نکنم گفت:
«در اثر تصادفی دانستم که خوردن چند پر یونجه شکمم را به وضع عجیبی که دیده‌ای متورم می‌کند شدت و ضعف این تورم مربوط به کم و زیاد خوردن یونجه و طبعا به اراده خود من است و هر وقت مصمم به این کار شدم چند پر یونجه از بین چمن‌ها پیدا کرده و می‌خورم و مثل شب گذشته عده‌ای از اطبای تحصیل‌کرده را مَچَل می‌کنم»!




منبع: فریدون جمشیدی ، مجله خواندنیها، شماره پنجاه‌وچهارم، سه‌شنبه ۸ اسفند ۱۳۲۹، صص ۲۵ و ۲۶.







ادامه دارد.....

۱۴۰۰ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

قرآن،آزادی و حقوق بشر-3


 قرآن،آزادی و حقوق بشر-قسمت سوم-3



 2-سوره انعام ، آیه ۱۰۷ ::
وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا أَشْرَكُوا وَمَا جَعَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا وَمَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ﴿۱۰۷﴾ 

و اگر خدا مى‏ خواست آنان شرك نمى ‏آوردند و ما تو را بر ايشان نگهبان نكرده‏ ايم و تو وكيل آنان نيستى.(۱۰۷)

 ( مترجم : استاد محمد مهدی فولادوند )



خدا در این آیه به پیامبر اسلام( ص ) امر می فرماید ؛ اگر پروردگارت بخواهد ، همگی مردم روی زمین ، ایمان می آورند ، آیا تو برای آنکه مردم ایمان بیاورند ، میخواهی آنان را مجبور کنی؟

در دین رهایی بخش اسلام قرآنی و محمدی ، هیچ کسی حق تحمیل و اکراه دین ، و همچنین اعمال زور و اجبار برای ایمان آوردن مردم را نمی دهد ؛ و از این رو است که آفریدگار دانا و توانا بارها به رسولش تاکید و یادآوری میکند : اگر پروردگارت اراده میکرد ، همگی مردم روی زمین لاجرم ایمان می آورند ، آیا تو برای آنکه مردم ایمان بیاورند ، میخواهی آنان را مجبور کنی؟

در واقع وقتی پروردگار متعال ، هیچ گونه اکراه و اجباری را در دین ، حتی برای پیامبر اسلام مجاز نمیداند ، دیگر تکلیف بقیه پیروان و مسلمانان راستین این دین حنیف و مردمی مشخص و مبرهن است.


3-سوره هود ، آیه ۱۲ ::

فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جَاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّمَا أَنْتَ نَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ ﴿۱۲﴾

و مبادا تو برخى از آنچه را كه به سويت وحى مى ‏شود ترك گويى و سينه‏ ات بدان تنگ گردد كه مى‏ گويند چرا گنجى بر او فرو فرستاده نشده يا فرشته‏ اى با او نيامده است تو فقط هشداردهنده‏ اى و خدا بر هر چيزى نگهبان است (۱۲)


 4-سوره نور ، آیه ۵۴ ::

 قُلْ أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُـولَ فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْهِ مَا حُمِّلَ وَعَلَيْكُم مَّا حُمِّلْتُمْ وَإِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَمَا عَلَى الرَّسُـولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ.

بگو: از خدا و رسول اطاعت کنید، و اگر روی برتافتید، [بدانید] بر او [=رسول] وظیفه‌ای جز آنچه به عهده‌اش گذاشته شده [=ابلاغ پیام خدا] نیست و بر شماست آنچه [از جهاد و طاعت] که به عهده‌تان گذاشته شده است و اگر از او اطاعت کنید، هدایت شده‌اید و [اگر هم نافرمانی کنید] بر رسول وظیفه‌ای جز ابلاغ روشن [فرمان خدا] نیست [لذا کیفری دنیائی برای شما مقرّر نشده است].

《 ترجمه :: م.ع.ب 》



نکته ها :: جبار نبودن پيامبر، نفي تحميل اجباري دين و تأكيدي است بر «لا اكراه في الدين». [ سایت و نرم افزار قرآنی مهندس عبدلعلی بازرگان ]. پرورد گار یکتا به پیامبر اسلام و همه موحدین در طول حیات بشریت می آموزد؛ که ما بر همه اعمالی که انسانها از خوب و بد ، شرک و کفر و حق پوشی انجام میدهند کاملاً آگاهیم ، و تو ای پیامبر ، حق هیچگونه تحمیل و اجبار دین و عقاید الهی را ، به بندگان خدا نخواهی داشت.

وقتی حضرت باریتعالی رسول خود را از اجبار و تحمیل دین و اعتقاد به مردم ، نهی میکند و او را از این کار که ضد دستورات الهی است ، کاملاً برحذر میدارد ، دیگر ما انسانها که پیرو دستورات خدا در قرآن هستیم ، هرگز نباید به هر دلیل و علتی اعتقادات دینی و فرامین الهی را که در کتاب قرآن مبین متجلی شده ، با اجبار ، اکراه و تحمیل به مردم تحمیل کنیم ، که اگر خدای ناکرده چنین کنیم ، این کار ما به غایت ضد توحیدی ، ضد قرآنی ، و ضد دستورات پروردگار یکتا در قرآن میباشد. چرا که دین و اعتقاد از امور و باورهای قلبی است ، و هیچگاه نمی توان اندیشه ای دینی را با زور و اجبار به کسی تحمیل کرد ، زیرا آن اعتقاد تحمیلی در قلب فرد تحمیل شونده نمی نشیند ، و اثر منفی و سویی در کردار و رفتار شخص در کوتاه مدت و بویژه در بلند مدت ایجاد می کند.



5-سوره تغابن ، آیه 12 :

 وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُـولَ فَإِن تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّمَا عَلَى رَسُولِنَا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ.

و خدا را فرمان بريد و رسولش را(نيز)فرمان بريد، پس اگر روي برتافتيد،(بدانيد كه) وظيفه رسول ما جز ابلاغ آشكار نيست.(=او مأمور اجراي احكام و كيفر منكران نيست، اطاعت از سر ترس بي‌فايده است.)

ترجمه :: مهندس عبدلعلی بازرگان


 نویسنده مقاله :: #مهدی_گلمحمدی

  #قرآن_آزادی_و_حقوق_بشر
 #پرتوی_از_قرآن


 ادامه دارد.

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-11


 یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت یازدهم


( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )- 11

موضوع این قسمت ::

( چرا گروه ۵۳ نفر دکتر ارانی را بایکوت کردند؟!



وقتی در نتیجه بازداشت و اعترافات آقای م. ش در آبادان دسته ۵۳ نفری کشف شد، مرحوم دکتر تقی ارانی نیز... دستگیر و زندانی گردید... اداره سیاسی وقت به خوبی دانست تا این نفوذ... او را لجن‌مال ننماید نمی‌تواند از متهمین مطابق منظور و میل خود بر علیه او اعترافاتی بگیرد. برای نیل به این مقصود... به هریک از متهمین متذکر شدند که ... با اعترافاتی که ارانی نسبت به متهم کرده دیگر حساب او پاک است و اداره سیاسی نیازی به اخذ اعتراف از او ندارد!
طبیعی است که تلقین این مطلب... باعث ایجاد انتقام و کینه‌جویی نسبت به مرحوم دکتر می‌شد... به این ترتیب مرحوم دکتر ارانی بدون آن‌که عامل اصلی در بازداشت عده پنجاه‌وسه نفر باشد با دست اداره سیاسی وقت، عامل این عمل معرفی گردید...

 گذشته از آن‌که دکتر ارانی در اثر اعترافات ناشیه از کینه‌جویی بعضی از بازداشتی‌ها مجرم شناخته شد، بستگان آن مرحوم هم در اثر تلقین مامورین اداره سیاسیِ وقت مورد اهانت بستگان زندانیان قرار گرفته و کار به آن‌جا کشید که مادر مرحوم ارانی برای ملاقات نور دیده خود آخرین ساعات روزهای ملاقات را انتخاب می‌کرد که تا با بستگان زندانیان مواجه نشده و اهانتی به او نشود!

خیلی از اشخاص بی‌اطلاع و دور از جریان سیاسی هستند که وقتی در نوشته‌ای به عده پنجاه‌وسه نفر یا دسته «ارانی» برمی‌خورند فورا در نزد خود جمعیتی را مجسم می‌نمایند که تحت رهبری مرحوم دکتر ارانی تشکیل و بعد در نتیجه اعترافات آن مرحوم بازداشت شده‌اند! و حال آن‌که هیچ‌یک از این تصورات صحیح و وارد نیست و چون نویسنده تصمیم گرفته است با حفظ روش بی‌طرفانه مجله [خواندنیها] و بدون توجه به ایده سیاسی دسته‌ها و افراد، فقط وظیفه یک وقایع‌نگار را انجام دهد لذا از ذکر دلایل راجع به بطلان تصور این اشخاص خودداری نموده و فقط به منظور اجابت مسئول عده‌ای از خواستاران حقیقت که پیوسته از خود و از دیگران سوال می‌کنند که «چرا دکتر ارانی را واسطه کشف ۵۳ نفر و باعث بازداشت و مسئول محکومیت قلمداد کرده‌اند؟» و جواب مقنعی نمی‌گیرند، به تنظیم این یادداشت می‌پردازم.


بیشتر بخوانیم ::


خوانندگان عزیز ما حقایقی را که در این یادداشت مطالعه می‌فرمایند تاکنون در یادداشت‌های هیچ‌یک از زندانیان نخوانده و از زبان هیچ‌یک از آن‌ها نشنیده‌اند. کشف و بازداشت و محکومیت عده ۵۳ نفر به هیچ وجه در نتیجه اعترافات مرحوم دکتر تقی ارانی نبوده و به موجب پرونده‌هایی که از این عده در بایگانی شهربانی یا دادگستری موجود و قسمتی از آن در دفتر زندان قصر در حضور متهمین قرائت شد، مرحوم دکتر با تمام زجر و شکنجه‌ای که به او روا داشته و اهانت‌های غیر قابل تحملی که نموده‌اند نه فقط بیش از آن‌چه که متهمین دیگر گفته بودند چیزی نگفته بود، بلکه به تصدیق همان پرونده‌ها و گواهی دوست و دشمن خیلی کمتر از آن‌ها (به قول پلیس) اعتراف (!) داشته است. در این صورت باید دید چرا در تمام مدت بازداشت در توقیف‌گاه و مدتی در زندان قصر رفقایش این مرد دانشمند و رنج‌دیده را طرد و «بایکود [بایکوت]» کرده و او را مسئول بازداشت خود دانسته و بستگان آن‌ها در خارج از زندان، مادر بیچاره و خواهران معصوم او را به باد دشنام و ناسزا گرفته‌اند؟!

وقتی در نتیجه بازداشت و اعترافات آقای م. ش (یکی از پنجاه‌وسه نفر) در آبادان دسته ۵۳ نفری کشف شد، مرحوم دکتر تقی ارانی نیز ضمن عده‌ای از جوانان تحصیل‌کرده و فاضل که بین آن‌ها دکتر و لیسانس و دیپلمه زیاد دیده می‌شد، دستگیر و زندانی گردید. مامورین وقت اداره سیاسی در تحقیقات اولیه خود متوجه شدند که مرحوم دکتر ارانی در بین عده بازداشت‌شده‌ها دارای نفوذ زیاد و شخصیتی عالی است و حتی نفوذ و شخصیت او در جامعه دانشجویان دانشگاه نیز قابل بسی توجه و ملاحظه است. اداره سیاسی وقت به خوبی دانست تا این نفوذ و این شخصیت را درهم نشکند و او را لجن‌مال ننماید نمی‌تواند از متهمین مطابق منظور و میل خود بر علیه او اعترافاتی بگیرد. برای نیل به این مقصود بود که مصمم شد اول اعتماد و اطمینان این عده از جوانان را نسبت به مرحوم دکتر سست و متزلزل نموده و بالنتیجه نفوذ و اعتبار او را زایل نماید.

بدیهی است توفیق به این نیت هم برای اداره سیاسی وقت که همه‌گونه وسیله را در دسترس داشته و حریفی در مقابل داشت که در «قفس آهنین او» قرار گرفته و قدرت دفاع از خود نداشت، کار بسیار سهل و آسانی بود. وقتی دومین دوره تحقیق شروع شد، به انجام مقصود پرداختند و در آغاز تحقیق این دوره به هریک از متهمین متذکر شدند که دکتر ارانی در بازداشت آن‌ها دخالت مستقیم و موثری داشته و آن‌چه که لازم بود درباره آن‌ها گفته و بالاخره با اعترافاتی که ارانی نسبت به متهم کرده دیگر حساب او پاک است و اداره سیاسی نیازی به اخذ اعتراف از او ندارد! طبیعی است که تلقین این مطلب، روحیه و اعتماد بازداشت‌شده‌ها را نسبت به مرحوم دکتر متزلزل می‌نمود و باعث ایجاد انتقام و کینه‌جویی نسبت به مرحوم دکتر می‌شد.
 آن‌هایی که قادر به تشخیص حقایق و منظور اصلی اداره سیاسی وقت نبودند به نوبه خود چیزهایی راجع به ارانی گفتند که لااقل هفتاد درصد آن ناصحیح و بقیه یعنی سی درصد دیگر هم مورد تردید بود! در این‌جا نتیجه منظوره اولیه به دست آمده و از عده ۵۳ نفر بیش از نصف بر علیه دکتر تجهیز و تحریک شده بودند. اکنون لازم شد که به ایجاد سوءظن و عدم اعتماد در اشخاص و دانشجویان خارج از زندان – که نمی‌دانم به چه علت واقعا دکتر را دوست می‌داشتند، مبادرت گردد! حصول این مقصود هم کار دشواری نبود، به محض مراجعه بستگان بازداشت‌شده‌ها به اداره سیاسی وقت فورا مامورین قیافه تاثرانگیزی به خود گرفته و در حالی که سخت خود را متالم نشان می‌دادند می‌گفتند: «آقا یا خانم از دست ما درباره محبوس شما چه کمکی برمی‌آید؟ با اعترافات و اقرارهایی که دکتر ارانی (رئیس) آن‌ها درباره او کرده ما دیگر چه می‌توانیم بکنیم؟»

 بدیهی است این گفته دهان به دهان می‌شد و در بین دانشجویان شایع و در دانشگاه و محیط خارج از زندان ضمن مطالب مهم روز قرار می‌گرفت! به این ترتیب مرحوم دکتر ارانی بدون آن‌که عامل اصلی در بازداشت عده پنجاه‌وسه نفر باشد با دست اداره سیاسی وقت، عامل این عمل معرفی گردید.

 (ناچارم توضیح بدهم: در این یادداشت و یادداشت‌های پیش هر وقت اشاره به اداره سیاسی شده و می‌شود مقصود اداره سیاسی سال ۱۳۱۶ یعنی اداره سیاسی ۱۳ سال پیش است و از خوانندگان تمنا دارم پیوسته این تذکر را به خاطر داشته باشند.)
به طوری که ملاحظه می‌شود گذشته از آن‌که دکتر ارانی در اثر اعترافات ناشیه از کینه‌جویی بعضی از بازداشتی‌ها مجرم شناخته شد، بستگان آن مرحوم هم در اثر تلقین مامورین اداره سیاسیِ وقت مورد اهانت بستگان زندانیان قرار گرفته و کار به آن‌جا کشید که مادر مرحوم ارانی برای ملاقات نور دیده خود آخرین ساعات روزهای ملاقات را انتخاب می‌کرد که تا با بستگان زندانیان مواجه نشده و اهانتی به او نشود!

بزرگ‌ترین بدبختی برای ارانی این بود که تمام این حوادث و این توطئه‌ها هنگام حبس مجرد دور از نظر و اطلاع او جریان پیدا می‌کرد و او از آن‌چه می‌گذشت بی‌خبر بود و وقتی هم قضایا برای او روشن شد که کار از کار گذشته و متاسفانه کسی حاضر نبود دلایل او را به «رد» اتهامات وارده گوش کند! یکی از دوستان گفت، ارانی در توقیف‌گاه شهر ضمن صحبت به او گفته بود: «سخت‌ترین دقایق زندگانی من موقعی است که فکر می‌کنم نمی‌توانم بی‌گناهی خود را به رفقا و دوستان ثابت و اتهامات اداره سیاسی را نزد آن‌ها رد کنم و الا من به استنباطات دشمنان وقعی نمی‌گذارم».
 تصور می‌کنم در این یادداشت بدون اعمال نظر خصوصی و بدون دفاع از ایده سیاسی مرحوم دکتر ارانی توانسته‌ام تشریح کنم که چرا مرحوم ارانی را واسطه کشف ۵۳ نفر و باعث بازداشت و مسئول محکومیت‌ها آن قلمداد نموده و مسببین این اتهام کی‌ها بوده‌اند! اما... اما برای تکمیل این یادداشت نمی‌توانم این نکته حساس و جالب توجه را ناگفته گذاشته و بگذرم، و آن این است: با آن‌که بانی بدنامی ارانی (بنا به دلایلی که ذکر شد) اداره سیاسی وقت بود ولی چند نفری از متهمین سیاسی نیز بودند که چون لجن‌مال شدن و قطع اعتماد و اطمینان روشن‌فکران از مرحوم دکتر ارانی را به صلاح و صرفه خود تشخیص می‌دادند لذا بدون اراده به آتش روشن کرده اداره سیاسی دامن می‌زدند و از این راه دکتر را که به هیچ وجه وسایل دفاع نداشت در دو جبهه به مبارزه می‌طلبیدند، و در صورتی که اداره سیاسی توانست از ناپختگی بعضی از این پنجاه‌وسه نفر دو نفع ذی‌قیمت به دست آورد :: یکی آن‌که با برانگیختن حس کینه‌جویی اعترافاتی علیه ارانی از آن‌ها بگیرد که در محکومیت او موثر باشد و دیگر آن‌که همان اعترافات را علیه خود آن‌ها به کار برده و وسیله محکومیت آنان را فراهم نماید. مع‌هذا آن عده انگشت‌شمار از پنجاه‌وسه نفر که مرحوم ارانی را سنگِ راه احراز مقام «رهبریت» خود دانسته و شاید نفهمیده و نسنجیده در تشدید وسایل بدنامی و لجن‌مالی ارانی تشریک مساعی کرده بودند بعدها – بعد از روشن شدن حقایق - از کرده‌های خود، جز ندامت و پشیمانی سودی نبردند!


 منبع: فریدون جمشیدی- مجله خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاه‌وسوم، شنبه 5 اسفند 1329خورشیدی ، صص 11 و 12 .

 


ادامه دارد....

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

قرآن،آزادی و حقوق بشر-2

 

قرآن،آزادی و حقوق بشر‍-قسمت دوم-2 


 جالب توجه این است آن کتابها و عقایدی که توسط دشمنان اسلام ، بصورتی کاملاً آگاهانه و فرصت طلبانه ، بعنوان منبع نقد آیات قرآنی و تفاسیر اسلامی ، مورد سوء استفاده قرار میگیرد ، نوشته ها و سخنانی است که عمدتاً عقایدشان تحت لوای مذهب تشییع سیاه صفوی و یا اسلام منحط اموی طبقه بندی میشود.
آن اسلامستیزان ناشناس و یا بعضاً افراد مهم و شناخته شده آنها ، در نهایت بی وجدانی و بی انصافی ، بصورتی کاملاً آگاهانه ، هدفمند و سیستماتیک ، نوشته ها و کتابهایی را با اسناد و روایتهای مجهول و ضد توحیدی ، ملاک عمل خود قرار میدهند. این گروه از اسلامستیزان درصدد جاانداختن و القای این تصور باطل هستند که رفتار و گفتارهای جزمی، غیر مستند ، ضد اسلامی و ضدانسانیِ نیروهای مخربی نظیر ؛ داعش ، طالبان ، بوکو حرام و .... را به حساب اسلام پاک و اصیل قرآنی ، محمدی و علوی بگذارند ، و در خیالات و اندیشه های واهی و غیر انسانی خویش، به مخاطبین چنین وانمود می کنند ، که گویا با این کارهای خیانت آمیز و نادرست خویش ، با اسلام و مسلمانانِ جهان ، در حال یک نبرد و ستیز همه جانبه و آگاهی بخش هستند!؟

و اما برای دسته سوم که ظاهراً با خدا و دین قهر نموده اند ، میتوانیم دلایل زیر را برای عملکرد آنها قید کنیم ::

این افراد از سوئی به دلیل گرانی ، تورم ، رانتخواری ، اختلاس ، اعتیاد ، فحشاء و بسیاری دیگر از معضلات اقتصادی ، سیاسی ، فرهنگی و .....موجب ناامیدی و بی اعتمادی آنها شده است. و از سوئی دیگر برخی از مدعیان اسلام پناهی ، که در طول تاریخ عمدتاً دارای مشاغل و مناصب دولتی بودند ، با سوء استفاده از جایگاه خویش ، مرتکب اختلاس ، ارتشاء ، مال مردمخواری و انواع مفاسد اخلاقی ، اقتصادی و .....شده اند ، موجب یک روحیه یاس ، سرخوردگی و استیصال گشته اند ، که غالباً برخی از آنها ظاهرا با خدا و با مدعیان دینداری، قهر کرده اند ، و یا بخشی از آن ناآگاهان که از روح و جوهره ، پر از عشق ، صلح و رحمت اسلام قرآنی و محمدی دور و بی خبر هستند ، در خوشبیانه ترین حالت میتوانیم اذعان کنیم ، که در واقع آنها در حالتی بین عصبانیت و قهر موقتاً دین و کتاب رهایی بخش قرآن را ، به قول معروف بر روی طاقچه های خانه اشان جای گذاشتند ، و تمام هم و غم و آمالشان را معطوف دستاوردهای مادی و دنیوی خود قرار داده اند.


برای درک و فهم بهتر مطلب در اینجا می توان یک سوال خاص و مهم را از این اشخاص پرسید ؛ آنها از کدام مذهب و کتاب خدا ، دور و روی گردان شدند و چرا؟
از اسلام راستین قرآنی ، محمدی و علوی ، و یا از اسلام منحط و سیاه اموی و سفیانی؟!!!.......




 (مانیفست و آیه آزادی و حقوق بشر در قرآن مبین)

پروردگار یگانه در سوره الحجرات ، آیه۱۳ ، می فرماید ::
1- 《 یا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ 》﴿۱۳﴾

《 اى مردم ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست بى‏ ترديد خداوند داناى آگاه است. ( 13 )  》


نکته ها ::
خداوند یگانه در اسلام راستین و رهایی بخشِ توحیدی و قرآنی ، به صورت صریح و مستقیم ، و رو در رو با برتریهای نژادی ، قومی و طبقاتی مقابله نموده و شرط فضیلت و برتری انسانها را تنها تقوی( نیروی بازدارنده نفس از تبهه کاری- کنترل درونی- سلف کنترل[۱] ) ، دانسته است.
ملاک برتری انسانها که از نظر قرآن تقوی میباشد ، هیچ گونه حقی مادی و معنوی در دنیا برای هیچ انسانِ موحدی ایجاد نمیکند. همه انسانها در برابر خدا برابرند و گرامی ترین شما نزد خدا با پرواترین شما است ، نه قدرتمندترین ، ثروتمندترین ، دانشمندترین[2] و ..... 

 دین مبین اسلام با هر گونه ویژه خواری و نظام برده داری و طبقاتی کاملاًمخالف میباشد. به بیانی دیگر ،دین رحمانی اسلام با هر گونه برتریهای نژادی ، قومی و مسلکی و ....مخالف است، و با این گونه نابرابریهای اجتماعی شدیداً مقابله میکند..
تنها افرادی نزد خدا دارای برتری و فضیلت هستند و گرامی داشته میشوند ، که با تقوی ترین آنها باشند ، آن هم یک تقویِ توحیدی و رهایی بخش که در بسیاری از آیات قرآن حکیم متبلور و مشهوداست.


 ابلاغ مبین( پیام رسانی آشکار ) ::

خداوند یکتا و یگانه در آیات بسیاری در کتاب قرآن کریم به پیامبر اسلام ، امر میفرماید : تو تنها پند دهنده ، تذکر دهنده ، پیام رسان و ابلاغ کننده آشکار بین مردم هستی ، و وظیفه ای جز تبلیغ آشکار و روشن دستورات الهی را نداری. به دیگر سخن وظیفه اصلی پیغمبر اسلام ،تنها رساندن ابلاغ مبین و یا همان پیام رسانی روشن و آشکار میباشد. با توجه به آیات کلام الله قرآن حتی رسول اکرم(ص) ، حق هیچ گونه اجبار وتحمیل اعتقادات به بندگان حضرت حق، برای ایمان آوردن به خدا و یا وارد شدن اجباری به دین مبین اسلام را ندارد.
[ ۱ و ۲ = در عرصه اصلاحات و نوگرایی دینی ، صفحات ۱۳۴ و ۱۳۵. ]

یک نکته مهم :
به عنوان مثال آقا یا خانم x(ایکس) که ظاهراً فردی متقی و پرهیزگار است، و از تمام دستورات خدا که در قرآن حکیم آمده است پیروی میکند ، نمیتواند ، که از قوانینِ عرفی و ملی کشور خود چنین انتظار نامعقولانه ای داشته باشد، که حق بیشتری را از لحاظ امکانات مادی و معنوی ، برای فرد او در نظر بگیرند ، و او را بخاطر دارا بودن سلاح معنوی تقوی و ایمان که رابطه ای ما بین او و خدای عالم هست ، از برخی مجازات قانونی در امان بماند ، و یا از امتیازها و پاداشهای خاص بهره و استفاده ویژه ای ببرد.

2-سوره انعام ، آیه ۱۰۷ :: وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا أَشْرَكُوا وَمَا جَعَلْنَاكَ عَلَيْهِمْ حَفِيظًا وَمَا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ﴿۱۰۷﴾ و اگر خدا مى‏ خواست آنان شرك نمى ‏آوردند و ما تو را بر ايشان نگهبان نكرده‏ ايم و تو وكيل آنان نيستى.(۱۰۷)
《 مترجم : استاد محمد مهدی فولادوند 》


نویسنده مقاله :: #مهدی_گلمحمدی

  #قرآن_آزادی_و_حقوق_بشر
#پرتوی_از_قرآن

 ادامه دارد.

۱۴۰۰ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

یادداشتهای یک زندانی سیاسی-10


یادداشتهای چهار ساله یک نفر زندانی از زندان و زندانیان شهربانی-قسمت دهم

 ( یادداشتهای یک زندانی سیاسی در عصر رضاشاهی )- 10

 موضوع این قسمت ::
( ماجرای مرده‌ای که در زندان قصر زنده شد! ) 



 دکتر هاج و واج گاهی به مرده زنده‌شده و گاهی به اطرافیان نگاه می‌کرد و بالاخره به حرف آمده به یک انفرمیه [پرستار] کوتاه‌قد که پهلویش بود و من از رنگ پریده او سخت به او مظنون شده بودم گفت: «من فوت او را در دفتر ثبت وقایع ثبت و گواهی کرده‌ام حالا بنویسم چی و دفتر را چطور اصلاح کنم؟!» سال‌ها قبل از حبس خود گرفتار دل‌درد شدیدی بودم و با آن‌که در معالجه سخت اهتمام داشتم و به اغلب از اطبای رشت مراجعه کرده و صدها جور دوای فرنگی و ایرانی به دستور آن‌ها و همین‌قدرها هم معجون‌های مختلف و جوهر نعنا و غیره به تجویز «خاله خان‌باجی‌ها» خورده بودم مع‌هذا علاج نشده و وقتی به زندان افتادم در نتیجه عدم امکان رعایت رژیم غذایی روزی نبود که از این درد در رنج و زحمت نباشم و به پاسبان‌های زندان و افسر و مدیر و رئیس و طبیب زندان برای دادن یک دوای «مسکن» متوسل نشوم!


بیشتر بخوانیم ::


 روزهای اول ورود به زندان شهر، تعجب می‌کردم که چرا این آقایان در قبال تمنای من و در برابر آه و ناله رقت‌انگیز ناشیه از درد غیر قابل تحمل من، لبخند می‌زنند و حرف مرا نشنیده می‌گیرند و می‌روند! روزی که این درد بی‌درمان از طرفی و عدم اعتنای دکتر زندان از طرف دیگر، به کلی از زندگی بیزارم کرده بود، سر او فریاد کشیدم که «آخر شما چگونه بشری هستید که از رنج من نه فقط متاثر نمی‌شوید بلکه با نهایت قساوت قلب به تألم من می‌خندید. صرف‌نظر از وظیفه اداری، مگر وظیفه وجدانی و شغل شریف طبابت به شما امر نمی‌کند به تسکیل دردر و مداوای امراض هم‌نوعان خود همت بگمارید؟ می‌گویند شما سوگند یاد کرده‌اید که به وظیفه خود احترام گذارده و به آن سوگند هم وفادار باشید! پس کو؟ چه شد آن...؟» آن‌قدر از این حرف‌ها، حرف‌هایی که در محیط ما صد تا یک غاز ارزش ندارد تا چه رسد در زندان شهربانی گفتم که دهنم کف آورد! با تمام امیدی که به شیرین‌زبانی‌های خود داشتم، خنده مسخره‌آمیز دکتر خونم را منجمد کرد، و تا رفتم علت استهزا و خنده‌اش را بپرسم فریادی کشیده گفت: «آقا! من دکترم رئیس اداره سیاسی نیستم، کسالت شما یک مرض معمولی نیست که با دست یک طبیب و با دواهای طبی معالجه بشود! در تمام این سلول‌ها که ملاحظه می‌کنید یک نفر مثل شما با دست و پا و چشم و گوش و بینی و معده و مغز سالم زندانی است ولی متاسفانه تا به من می‌رسند یکی از دل‌درد، یکی از کمردرد، یکی از درد سر و یکی... نمی‌دانم از کجایش می‌نالد! در صورتی که با اطمینان قسم می‌خورم همه از من سالم‌تر و قوی‌ترند و اشتباه‌شان فقط این است که مرا به جای رئیس اداره سیاسی می‌گیرند و به جای آن‌که این دردهای فانتزی (!) را برای منظوری که دارند به او بگویند تا اجازه هواخوری و گردش در حیاط و خروج از سلول مجرد را به آقایان بدهد، به من می‌گویند، که صلاحیت این چیزها را ندارم. آقا! مرض شما هم مثل ناخوشی آن‌هاست که من در طب قدیم و جدید و هزار سال بعد هم جز مرضِ تمارض نمی‌توانم نام دیگری به او بگذارم!» دکتر این‌ها را با عصبانیت – با تندی – با فریاد گفت و از دربِ اطاق خارج شد! از این وقت چون دانستم که آن‌چه قبلا از درد خود نالیده‌ام مفت و مجانی از جیبم رفته و آن‌چه که بعدا بنالم جز تمارض و برای تحصیل هواخوری و گردش در حیاط به چیز دیگری تعبیر نخواهد شد، دیگر تا روزی که به زندان قصر منتقل شدم با لجاجت و سرسختی زیادی تحمل رنج و درد را نموده می‌سوختم و می‌ساختم و یک کلمه به زبان نمی‌آوردم! باور کنید، در این اواقت (بی‌اعتنایی و لجاجت) از روزهایی که نزد هرکس از درد خود شکوه و شکایت می‌نمودم، راحت‌تر و آسوده‌تر بودم. این یک قاعده طبیعی است که متاسفانه بیش‌تر بیماران و بیمارداران متوجه آن نیستند: بیماران نمی‌دانند اظهار درد، درد را مداوا نمی‌کند بلکه درد را تشدید می‌نماید و مریض‌دارها هم متوجه نیستند که توجه زیاد و بیش از حد لازم، مریض را گرفتار وحشت و ترس نموده بالنتیجه به شدت مرض نهایت مساعدت را می‌کند! وقتی به زندان قصر منتقل شدم و در آن‌جا – در همان روزهای اول دانستم موجباتی را که آن روز دکتر برای تمارض زندانیان ذکر کرده بود از بین رفته، این‌جا «هواخوری و گردش در حیاط» آزاد است، به اولین چیزی که تصمیم و اراده نمودم مداوای دل‌درد کهنه من بود که واقعا مرا معذب و ناراحت می‌داشت. دکتر [پزشک] احمدی (مرحوم!) بله... آن مرحوم، پس از معاینه مختصر و سوالات کوتاهی از من، مرضم را «آپاندیس» و محتاج به عمل تشخیص داد! با این‌که می‌دانستم وسیله عمل در مریض‌خانه زندان قطعا فراهم نیست مع‌هذا چون رنج مرضم از مرگ سخت‌تر و ناگوارتر بود، به این کار رضایت دادم. اما تا چند روز بعد معلوم شد خود اطبا در تشخیص تردید دارند و به همین جهت برای عمل «دفع‌الوقت» می‌نمایند. این دفع‌الوقت‌ها باعث شد هشت روز به انتظار عمل بمانم و در نتیجه استراحت این مدت و خوردن اغذیه مناسب من‌جمله «شیر» که می‌گفتند چون فروشنده آن شخص رئیس زندان است و به این جهت به طور وفور در اختیار بیماران بود، حمله دل‌دردم تخفیف یافته و شب نهم با اجازه پرستار به حیاط مریض‌خانه رفتم و موقع عبور از کریدور به اطاق شماره ۵ که جای مرده‌ها و بیماران نزدیک به مرگ بود سری زدم. از ۸ تخت‌خواب آن اطاق، تصادفا آن شب بیش از یکی اشغال نشده بود که اشغال‌کننده آن هم مرحوم حضرت‌قلی از محبوسین لُر، و عصر همان روز مرده بود! کریدور مریض‌خانه خلوت بود. نزدیک پله‌ها به منوچهرخان اسعد بختیاری برخوردم که پیژامه بسیار عالی و ابریشمی در بر و چند مجله و روزنامه (آن چیزی که متهمین سیاسی برای هر صفحه آن جان می‌دادند) زیر بغل داشت! از پله‌ها به حیاط و باغچه زیبای مریض‌خانه فرود آمدم. این باغچه واقعا بسیار باصفا و باطراوت بود زیرا آن‌جا گردشگاه مردمان متمکن و ثروتمندی چون مرحوم علیمردان‌خان که مدت‌ها در سایه درختان سبز و خرم آن لمیده و بستی زده و مرحوم تیمورتاش که اشک‌های فراوانی در پای دیوارهای آن ریخته و امیرجنگ که با دست خود علف‌های هرزه را از پای گُل‌ها کنده و امثال این‌ها مردمان باسلیقه بود و واقعا هم باید باصفا و باطراوت باشد. چه بسا درخت‌ها که با دست این اشخاص سرشناس پیوند شده و چه بسا بوته‌های گلی در این حیاط دیده می‌شد که در این ایام عید از طرف وکلا و وزرا و اشراف جهت زندانیان متشخص آورده شده و آن‌ها به یادگار در باغچه‌های زیبای آن کاشته بودند.
چون توانایی گردش زیادی در این حیاط باصفا را نداشتم پس از چند لحظه در زیر درختی که با اولین اطاق سمت غربی ساختمان مریض‌خانه یعنی اطاق دکتر کشیک بیش از سه متر فاصله نداشت نشستم – سایه طویل دکتر که پشت میز کار خود نشسته بود از پنجره بزرگ اطاقش تا جایی که نشسته بودم، ادامه داشت و من به خوبی بی‌حرکت سر و گردن و دست‌های او را از روی سایه او تماشا می‌کردم – مدتی گذشت و در این مدت با چه افکار و خیالاتی مشغول بودم خود نمی‌دانم ولی ناگهان رفت و آمد زیاد به این اطاق و سایه دراز و متحرک آن‌ها و صدای مخوف ناله انسانی که از کریدور مریض‌خانه شنیده می‌شد، مرا هراسان کرده و به وقوع حادثه‌ای غیرمترقبه متوجه کرد – وقتی به کریدور برگشتم با منظره عجیب و هول‌ناکی که پس از چند دقیقه صورت مسخره و مضحکی به خود گرفت، مواجه شدم که برای خود من هم تا حدی غیر قابل باور بود! حضرت‌قلی که عصر خبر فوتش را شنیده و شخصا جسد او را در اطاق شماره ۵ نیم ساعت قبل دیده بودم...
 با دهان خونین و پیراهن بلند سفید معمولی زندان که آن هم آغشته به خون بود جلوی درب اطاق شماره ۵ ایستاده دستی به چانه داشت و با دست دیگر – برای آن‌که به زمین نیفتد – دستگیره درب را گرفته و ناله می‌کرد!
بیمارانی که قدرت حرکت داشتند از اطاق‌ها خارج و با پاسبان‌ محافظ و پرستاران از دور او را نگاه می‌کردند. همه متعجب بودند و بیش از همه دکتر کشیک که با دهان نیمه‌باز فقط سرش را از درب اطاق خارج کرده بود، با نظر اعجاب به این حادثه باورنکردنی توجه داشت. زودتر از همه کس پاسبان کریدور خون‌سردی خود را دست آورده و در حالی که به دکتر سلام نظامی می‌داد گفت: «آقای دکتر! این حضرت‌قلی است، حضرت‌قلی لُر زنده شده!!»
 با آن‌که در این گزارش مطلب تازه‌ای جز آن‌چه که همه ما به چشم دیده و می‌دیدیم وجود نداشت مع‌هذا هلهله شعف و صدای خنده همه بلند شد و به دکتر جرأتی داد که از اطاق خود بیرون بیاید و علت این معجزه بزرگ را که در تاریخ بشریت خیلی کم نظیر دارد تحقیق کند! پرسش از خود حضرت‌قلی فورا چگونگی اعجاز را برای ما روشن کرد؛ عصر روز گذشته دکتر از حضرت‌قلی عیادت می‌کند و گویا در آن وقت او دچار حمله‌ای شده بود که قدرت تکلم نداشت ولی آن‌چه در اطرافش می‌گذشت همه را حس می‌کرد، همین آقای دکتر پس از معاینه کوتاهی گفته بود:
«بیچاره تموم کرد.»
حضرت‌قلی، با سابقه هفت هشت ساله‌ای که از مریض‌خانه زندان داشت در نتیجه شنیدن این حرف دکتر به کلی بی‌هوش می‌شود و اول شب او را به اطاق شماره ۵ منتقل می‌کنند که صبح تحویل مامور متوفیات بدهند. دو نفر از پرستارها که بالاخره معلوم نشد کی‌ها بودند و بیچاره حضرت‌قلی لر هم نتوانسته بود از شدت وحشت آن‌ها را بشناسد به اطاق خلوت شماره ۵ که پیش همه زندانیان شوم و به همین لحاظ جای امن و خالی از هرگونه خطری بود رفته – یکی چانه آن بدبخت را سخت نگهداشته دیگری شروع به در آوردن دندان‌های طلای حضرت‌قلی می‌کند. با آن‌که در نتیجه کشیدن دندان اول، خون‌ریزی شروع شده بود مع‌هذا چون حرکتی از حضرت‌قلی دیده نشد آقایان به عمل خیر! ادامه دادند! موقع کشیدن دندان چهارم، حضرت‌قلی از شدت درد به هوش آمده و با یک جَست غیرمنتظره از تخت‌خواب برمی‌خیزد و طبعا پرستاران مزبور با ترس و وحشت پا به فرار می‌گذراند.
وقتی حضرت‌قلی با آه و ناله این اظهارات را تمام کرد گفت: «آقای دکتر شما را به خدا فعلا دوایی به من بدهید که از خون‌ریزی لثه‌ام جلوگیری کند» و من به گفته او اضافه کردم «آقای دکتر حضرت‌قلی شکایتی هم البته از مرتکبین این کار ندارند زیرا اگر آن‌ها نبودند فردا حضرت‌قلی برای ابد ما را از دیدار خود محروم می‌کرد.» دکتر هاج و واج گاهی به مرده زنده‌شده و گاهی به اطرافیان نگاه می‌کرد و بالاخره به حرف آمده به یک انفرمیه [پرستار] کوتاه‌قد که پهلویش بود و من از رنگ پریده او سخت به او مظنون شده بودم گفت: «من فوت او را در دفتر ثبت وقایع ثبت و گواهی کرده‌ام حالا بنویسم چی و دفتر را چطور اصلاح کنم؟!»


منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره پنجاه‌ودوم، سه‌شنبه ۱ اسفند ۱۳۲۹، صص 9-11.


ادامه دارد.