۱۴۰۱ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

منظومه آرش کمانگیر

شعر آرش کمانگیر ؛ شعری ماندگار از سیاوش کسرایی ::   شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی ::    آرش کمانگیر برف می بارد برف می بارد به روی خار و خاراسنگ   کوهها خاموش دره ها دلتنگ  راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ  بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان  ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟  آنک آنک کلبه ای روشن روی تپه روبروی من  در گشودندم مهربانی ها نمودندم  زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز در کنار شعله آتش قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز گفته بودم زندگی زیباست  گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست آسمان باز  آفتاب زر باغهای گل  دشت های بی در و پیکر   سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی خاک عطر باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب  آمدن رفتن دویدن  عشق ورزیدن غم انسان نشستن پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن کار کردن کار کردن آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن  جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن  همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن  در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن  نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن گاه گاهی  زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته  قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن بی تکان گهواره رنگین کمان را  در کنار بان ددین  یا شب برفی  پیش آتش ها نشستن دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست  زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست پیر مرد آرام و با لبخند  کنده ای در کوره افسرده جان افکند چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد زندگی را شعله باید برفروزنده  شعله ها را هیمه سوزنده جنگلی هستی تو ای انسان  جنگل ای روییده آزاده  بی دریغ افکنده روی کوهها دامن آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید  چشمه‌ها در سایبان های تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو خدمتگر آتش  سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز  شعله ها را هیمه باید روشنی افروز  کودکانم داستان ما ز آرش بود  او به جان خدمتگزار باغ آتش بود  روزگاری بود  روزگار تلخ و تاری بود  بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره دشمنان بر جان ما چیره  شهر سیلی خورده هذیان داشت بر زبان بس داستانهای پریشان داشت زندگی سرد و سیه چون سنگ روز بدنامی  روزگار ننگ غیرت اندر بندهای بندگی پیچان  عشق در بیماری دلمردگی بیجان  فصل ها فصل زمستان شد  صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد  در شبستان های خاموشی  می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی ترس بود و بالهای مرگ کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ  سنگر آزادگان خاموش  خیمه گاه دشمنان پر جوش مرزهای ملک  همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان برجهای شهر همچو باروهای دل بشکسته و ویران  دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی اندوخت هیچ دل مهری نمی ورزید  هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد   هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید باغهای آرزو بی برگ  آسمان اشک ها پر بار گر مرو آزادگان دربند  روسپی نامردان در کار  انجمن ها کرد دشمن  رایزن ها گرد هم آورد دشمن  تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند  هم به دست ما شکست ما بر اندیشند نازک اندیشانشان بی شرم که مباداشان دگر روزبهی در چشم یافتند آخر فسونی را که می جستند  چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد  آخرین فرمان آخرین تحقیر  مرز را پرواز تیری می دهد سامان  گر به نزدیکی فرود آید خانه هامان تنگ  آرزومان کور  ور بپرد دور  تا کجا ؟ تا چند ؟  آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟  هر دهانی این خبر را بازگو می کرد چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد پیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید  از میان دره های دور گرگی خسته می نالید برف روی برف می بارید باد بالش را به پشت شیشه می مالید  صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز  پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز  آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح  باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر  کودکان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگین کنار در  کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته  خلق چون بحری بر آشفته به جوش آمد  خروشان شد  به موج افتاد برش بگرفت وم ردی چون صدف  از سینه بیرون داد  منم آرش چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن  منم آرش سپاهی مردی آزاده به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را  اینک آماده مجوییدم نسب  فرزند رنج و کار گریزان چون شهاب از شب چو صبح آماده دیدار  مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش  شما را باده و جامه  گوارا و مبارک باد دلم را در میان دست می گیرم  و می افشارمش در چنگ  دل این جام پر از کین پر از خون را دل این بی تاب خشم آهنگ که تا نوشم به نام فتحتان در بزم که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم  که جام کینه از سنگ است  به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است در این پیکار در این کار  دل خلقی است در مشتم  امید مردمی خاموش هم پشتم  کمان کهکشان در دست  کمانداری کمانگیرم  شهاب تیزرو تیرم  ستیغ سر بلند کوه ماوایم  به چشم آفتاب تازه رس جایم مرا نیر است آتش پر  مرا باد است فرمانبر   و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست  در این میدان بر این پیکان هستی سوز سامان ساز  پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد  به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد  درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود  که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود به صبح راستین سوگند  به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند که آرش جان خود در تیر خواهد کرد پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند  زمین می داند این را آسمان ها نیز  که تن بی عیب و جان پاک است  نه نیرنگی به کار من نه افسونی  نه ترسی در سرم نه در دلم باک است  درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش نفس در سینه های بی تاب می زد جوش  ز پیشم مرگ  نقابی سهمگین بر چهره می آید به هر گام هراس افکن مرا با دیده خونبار می پاید  به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد  به راهم می نشیند راه می بندد به رویم سرد می خندد به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را  و بازش باز میگیرد دلم از مرگ بیزار است  که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست فرو رفتن به کام مرگ شیرین است  همان بایسته آزادگی این است هزاران چشم گویا و لب خاموش  مرا پیک امید خویش می داند هزاران دست لرزان و دل پر جوش گهی می گیردم گه پیش می راند  پیش می آیم  دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم  به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند  نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند  نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد برآ ای آفتاب ای توشه امید  برآ ای خوشه خورشید  تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب  چو پا در کام مرگی تند خو دارم  چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم  به موج روشنایی شست و شو خواهم  ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم  شما ای قله های سرکش خاموش که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید  که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید  که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید  غرور و سربلندی هم شما را باد  امدیم را برافرازید  چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید  غرورم را نگه دارید  به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید  زمین خاموش بود و آسمان خاموش تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش  به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید  نظر افکند آرش سوی شهر آرام کودکان بر بام دختران بنشسته بر روزن  مادران غمگین کنار در  مردها در راه سرود بی کلامی با غمی جانکاه  ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه  کدامین نغمه می ریزد کدام آهنگ آیا می تواند ساخت طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟ طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟ دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز راه وا کردند کودکان از بامها او را صدا کردند  مادران او را دعا کردند پیر مردان چشم گرداندند  دختران بفشرده گردن بندها در مشت  همره او قدرت عشق و وفا کردند  آرش اما همچنان خاموش  از شکاف دامن البرز بالا رفت  وز پی او پرده های اشک پی در پی فرود آمد  بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز  خنده بر لب غرقه در رویا  کودکان با دیدگان خسته وپی جو در شگفت از پهلوانی ها  شعله های کوره در پرواز باد غوغا  شامگاهان راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر  باز گردیدند  بی نشان از پیکر آرش  با کمان و ترکشی بی تیر   آری آری جان خود در تیر کرد آرش  کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون  به دیگر نیمروزی از پی آن روز  نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند  و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند آفتاب درگریز بی شتاب خویش  سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد ماهتاب بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش  در دل هر کوی و هر برزن   سر به هر ایوان و هر در زد آفتاب و ماه را در گشت  سالها بگذشت سالها و باز در تمام پهنه البرز وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید  وندرون دره های برف آلودی که می دانید  رهگذرهایی که شب در راه می مانند  نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند و نیاز خویش می خواهند  با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه  می دهد امید  می نماید راه در برون کلبه می بارد برف می بارد به روی خار و خارا سنگ کوه ها خاموش دره ها دلتنگ  راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ  کودکان دیری است در خوابند در خوابست عمو نوروز می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان  شعله بالا می رود پر سوز   شنبه 23 اسفند 1337خورشیدی  زنده یاد استاد سیاوش کسرایی پایان.

۱۴۰۱ شهریور ۲۵, جمعه

رهروان حسینی اربعین تسلیت

هیهات منا الذلههیهات منا الذله راه پاک و سرخ حسینی تنها راه نجات نوع بشر. اربعین سرور و سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع) را به همه آزادگان وعدالتجویان جهان و بویژه به تمامی شیعیان و مسلمانان علوی و محمدی تسلیت باد.

درگذشت زنده یاد مهسا امینی

مهسا امینی درگذشت / دایی او خبر را تایید کرد دایی مهسا امینی در گفت‌وگوی کوتاهی با #اعتمادآنلاین درگذشت او را تایید کرد. مهسا امینی دختر سنندجی که در پی بازداشت از سوی گشت ارشاد دچار حادثه شده و به کما رفته بود دقایقی پیش درگذشت. دایی مهسا امینی در گفت‌وگوی کوتاهی با #اعتمادآنلاین درگذشت او را تایید کرد به گزارش خبرآنلاین ، ساعاتی پیش تر ، دایی مهسا امینی در گفت و گوی دیگری با روزنامه اینترنتی فراز ، از درگذشت فوت مهسا امینی خبر داده بود. مقامات و نهادهای مسئول ، هنوز درباره وضعیت حیات مهسا امینی ، اطلاع رسانه ای رسمی نکرده اند. https://www.google.com/amp/s/www.khabaronline.ir/amp/1674594/ ___________________________________ بنام خدای یاری رسان درگذشت دریغ انگیز و سوزناک دختر جوان22ساله کرد ایران زمین زنده یاد مهساامینی را به خانواده و بستگان داغدارش تسلیت عرض مینمائیم. روانش شاد و آرام و یاد این نوگل ایرانی هر دم تازه و گرامی باد. تارنمای گروهی مجله آرامش

۱۴۰۱ شهریور ۱۰, پنجشنبه

درگذشت عباس معروفی

‍ ‍ بیوگرافی عباس معروفی رمان نویس و همسرش با علت فوت + عکس زندگی و درگذشت-قسمت اول-1 عباس معروفی زادهٔ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس، شاعر، ناشر و روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ درگذشت. در ادامه بیوگرافی و زندگینامه عباس معروفی از سمفونی مردگان تا سال بلوا و همسر و فرزندانش همراه با سوابق و کتاب و رمان های عباس معروفی و آثار وی و علت فوت و درگذشت عباس معروفی نویسنده رمان سمفونی مردگان و سال بلوا و مجموعه اشعار را ببینیم. او علاوه بر نویسندگی رمان، در زمینه نمایش نویسی و شعر و ادبیات و روزنامه نگاری نیز فعالیت داشت و مدیر مسئول مجلات گردون و آیینه اندیشه و مجله موسیقی بود. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید. عباس معروفی بچه بازارچه نایب السلطنه تهران و فرزند ایران بود. دیپلمه ریاضی از دبیرستان مروی، و فارغ‌التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته ادبیات دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های هدف و خوارزمی تهران بود. نخستین مجموعه داستان او با نام «روبروی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش از آن داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌رسید. در سال ۱۳۶۶ به عنوان مدیر اجراهای صحنه‌ای، مدیر ارکستر سمفونیک تهران، و مدیر روابط عمومی بیش از ۵۰۰ کنسرت موسیقی از هنرمندان مختلف کشور به اجرا درآورد که از تلاش‌های شبانه‌روزی اوست. مجلهٔ موسیقی «آهنگ» نیز به سردبیری او در همین دوران انتشار یافت. سوابق سال های فعالیت عباس معروفی نویسنده و رمان‌نویس ایرانی فعالیت های خود را از سال ۱۳۵۵ آغاز کرد و پس از مدتی با خلق آثاری چون سمفونی مردگان و سال بلوا به شهرت رسید. او از جمله شاگردان رضا براهنی در دهه چهل و یکی از چهره‌های اصلی ادبیات معاصر ایران بود. انتقال نشر گردون به اروپا و راه‌اندازی یک کتابفروشی بزرگ در خیابان «کانت» برلین از جمله فعالیت‌های غیر نوشتاری این نویسنده نسبتا جنجالی در خارج از ایران بود. همسر و فرزند عباس معروفی : مرحوم عباس معروفی با اکرم ابویی ازدواج کرد. در برخی رسانه ها نامی از پونه ایرانی به عنوان همسرش نام برده است که منبع موثقی ندارد. خانم اکرم ابویی در سال ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. او فارغ التحصیل آکادمی هنر در آلمان است و در برلین زندگی می‌کند. اکرم ابویی علاوه بر تدریس نقاشی تاکنون نمایشگاه های انفرادی و گروهی مختلفی را برگزار کرده است هم چنین او سه کتاب از مجموعه آثار خود با نام‌های نگاهی به آن سوی جهان، طرح‌ها و اینک تولد منتشر کرده است. عباس معروفی یک دختر دارد که درباره مراسم تشییع و خاکسپاری پدرش گفتگو کرده است. زندگی در آلمان معروفی از سال‌ها پیش به آلمان مهاجرت کرده بود و در ایران زندگی نمی کرد و برای امرار معاش و گذران زندگی مدتی در پذیرش هتلی در یکی از شهرهای آلمان مشغول به کار بود. او پس از خروج از ایران ابتدا به پاکستان و سپس به آلمان رفت و مدتی از بورس «خانه هاینریش بل» بهره گرفت؛ و یک سال هم به عنوان مدیر در آن خانه کار کرد. پس از آن «خانه هنر و ادبیات هدایت» بزرگترین کتابفروشی ایرانی در اروپا را در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار کتابفروشی مشغول شد؛ و کلاس‌های داستان‌نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد. چاپخانه و نشر گردون هم در همین مکان برقرار است او پس از مهاجرت نیز فعالیت های ادبی خود را ادامه داد و در آن‌جا هم نویسندگی را ادامه داد. مجله گردون معروفی در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی «گردون» را تاسیس کرد و سردبیری آنرا برعهده گرفت و به‌طور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. یکی از مهم‌ترین اقدامات مجله گردون طرح موضوع فعالیت مجدد کانون نویسندگان ایران بود. او همچنین بنیان‌گذار سه جایزه ادبی قلم زرین گردون، قلم زرین زمانه و جایزه ادبی تیرگان است. بیماری سرطان عباس معروفی عباس معروفی نویسنده، روزنامه‌نگار و ناشر برجسته ایرانی در یادداشتی که در صفحه شخصی خود در اینستاگرام منتشر کرده از آخرین وضعیت جسمانی پس از ابتلا به بیماری سرطان خود گفته است. ‍ بیوگرافی عباس معروفی رمان نویس و همسرش با علت فوت + عکس زندگی و درگذشت-قسمت دوم و پایانی-2 بیماری سرطان عباس معروفی عباس معروفی نویسنده، روزنامه‌نگار و ناشر برجسته ایرانی در یادداشتی که در صفحه شخصی خود در اینستاگرام منتشر کرده از آخرین وضعیت جسمانی پس از ابتلا به بیماری سرطان خود گفته است. عباس معروفی نوشت: گفتی از حال خودم بنویسم. حالا دیگر هجده ماه است که از نان، عدس پلو با پنیر و نیمرو، پسته، و … فقط یک خاطره در ذهنم مانده. هجده ماه است به قول پُل سلان صبح می‌نوشم و عصر می‌نوشم. یک سوپ آبکی که توش دو تا قارچ معلق می‌زند، یا شیرموزی که برام می‌فرستند. فقط می‌نوشم و می‌نوشم. و کدام‌شان نگفته بود: «لذتی در خوردن هست که در نوشیدن نیست»؟ سرطان ویرانگرست، و بدتر از آن جراحی‌هاش که بخش‌هایی از بدنت را بردارند دور بریزند. یک تکه استخوان ساقم را گذاشته‌اند جای فک، نصف زبانم را از انتها برداشته تکه‌ای از ماهیچه ر‌انم پیوند زده‌اند، هفت سانت شاهرگم را کوتاه کرده‌اند، دندان‌هام، و بعد هم متاستازی که تومور مغزی شد و از جمجمه‌ام بیرون کشیدند. اگر بزرگواری و مراقبت رفیق‌های نازنینم پروفسور رحمان‌زاده، و پزشک خوبم بهمن مصلحی نبود، نمی‌دانم چی می‌شد. وجود فرشتگان به من می‌گوید تو خوش‌اقبال‌ترین آدم این شهری، و زندگی سرشار از امید و زیبایی ست. می‌خواهم زنده بمانم، شهرزاد درونم را به‌هوش نگه دارم، داستان بنویسم و بلا از فرزندان مردم بگردانم دیروز سورملینا بال‌هاش را گشود، بغلش کردم. عباس معروفی درگذشت + علت فوت و درگذشت و بیوگرافی عباس معروفی صبح ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ بر اثر بیماری سرطان در آلمان در سن ۶۵ سالگی درگذشت. او در شهریور ۱۳۹۹ نخستین بار از ابتلای خود به بیماری سرطان خبر داد و در ماه های اخر عمر وی خبرها از وخامت حال او حکایت داشت. رمان های عباس معروفی سمفونی مردگان (۱۳۶۸) سال بلوا (۱۳۷۱) پیکر فرهاد (۱۳۸۱) فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲) ذوب شده (۱۳۸۸) تماما مخصوص (۱۳۸۹) نام تمام مردگان یحیاست (۱۳۹۷) مجموعه داستان روبروی آفتاب (۱۳۵۹) آخرین نسل برتر (۱۳۶۵) عطر یاس (۱۳۷۱) دریاروندگان جزیره آبی‌تر (۱۳۸۲) شاهزاده برهنه (۱۳۹۷) چرخ گردون با گل‌ریز عباس پور (۲۰۱۵) کتاب دوم با گل‌ریز عباس پور (۲۰۱۵) نامه‌های عاشقانه و منظومه‌ی عین‌القضات و عشق (۲۰۱۱) چهل ساله تر از پیامبر(2008 ) جوایز و افتخارات جایزه هلمن هامت (مشترکاً با هوشنگ گلشیری) ۱۹۹۶ جایزه روزنامه‌نگار آزاده سال، اتحادیه روزنامه‌نگاران کانادا، ۱۹۹۶ جایزه «بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»، برای رمان سمفونی مردگان ۲۰۰۱ برنده جایزه بنیاد ادبی آرتولد تسوایگ در سال ۲۰۰۲ پایان. ✅